سفارش تبلیغ
صبا ویژن

6 روز مونده تا کنکور. دوباره احساس عجیبی دارم و پر شدم از ترس. به خودم امید میدم و تمام سعیم رو میکنم خودمو نبازم.

تنها چیزی که میخوام نتیجه ایه که همه این خستگی ها و از تنم بیرون کنه. خستگی سه سال رو دارم به دوش میکشم و دیگه توانایی راه رفتن ندارم.

چیز زیادی برای گفتن ندارم. امیدوارم آخرش قشنگ باشه، فقط همین.





تاریخ : جمعه 101/10/23 | 8:5 عصر | نویسنده : pariya | نظر

هر روز به خودم میگم نیاز به حرف زدن داری، هر روز به خودم میگم بنویس، بگو، یه کاری بکن نذار حرف ها بیشتر از الان جمع بشن.

یه صفحه کاغذ خالی پیدا میکنم و بهش نگاه میکنم، حرف هام رو مرور میکنم و میگم احتمال زیاد کاغذ پر میشه و شروع میکنم به نوشتن. هیچی نمینویسم، با خودم کلنجار میرم و میگم از یه جایی شروع کن اما بازهم هیچی... انگار صفحه کاغذ رو پر میکنم از خالی. بعد از چند دقیقه روی کاغذ مینویسم خدایا تک تک این روزها رو به تو میسپارم و تاریخ میزنم ولی با این جمله قراره بهتر بشه؟ نمیدونم.

چند شب پیش نوشته های اولیه اینجا رو میخوندم، اون روزا که مثل دفترچه خاطرات به ساده ترین شکل مینوشتم و برام زیبا بود نوشتن از روزم، از روزهایی که مثل نوشته هام، به ساده ترین شکل ممکن میگذشت، اما زیبا بود. انگار دیگه هیچوقت قرار نیست سادگی رو حس کنم چون هیچی مثل قبل نیست.

همچنان حرف زدن از خودم برام سخته، انگار پر شدم از حس خشم و انتقام که گاهی جاشونو به نا امیدی میدن. انگار این احساسات ضد و نقیض دیوار کشیدن رور تا دورم و نه میتونم نوری رو ببینم و نه آزاد باشم.

اما مثل همیشه، میسپارمش به گذر زمان. هرچی نباشه من قوی تر میشم و این تنها چیزیه که ازش مطمئنم.

 




تاریخ : شنبه 101/10/17 | 10:38 صبح | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

این روزا مشغول درسم. بیشتر از قبل استرس دارم و بیشتر از قبل سعی میکنم فکرم رو درگیر چیزای منفی نکنم. گاهی این تلاش جواب میده ولی گاهی هم همه چی بدتر از قبل میشه.

حدود دو هفته دیگه کنکور دارم و دقیقا مثل پارسال، تو این روزا کنار ساعت ها درس، کارایی که دوست دارم بعد کنکور انجام بدم رو مرور میکنم. اما اینبار مثل پارسال یه لیست از کارهای جذاب ندارم. امسال فقط دوتا چیزه. اولیش خوندن کتاب هاییه که لیست بلندی از اسماشون دارم و برای گفتن دومیش اول باید اینو براتون تعریف کنم.

برام زیاد پیش میاد که هفته ها از خونه بیرون نرم و باید بگم این تو خونه موندن های طولانی برخلاف گذشته دیگه اذیتم نمیکنه، حتی متوجه روزهایی که تو خونم هم نمیشم. پنجشنبه شب بود. از صبح ساعت 5:30 مشغول درس بودم و تا ساعت 7 شب مشغول آزمون. خیلی خسته بودم و گفتم میخوام برم یه دوری بزنم و هوای آزاد رو تنفس کنم. همراه خواهرم رفتیم. خواهرم گفت یه کافه جدید باز شده و خودشم نرفته و بریم اونجا. باید بهتون بگم قشنگ ترین جایی بود که تاحالا رفته بودم. یکی از عمارت های خیلی قدیمی بود که بازسازیش کرده بودن و یه محیط خیلی قشنگ داشت. موقع رفتن از کنار سالن داخلیش رد شدم و دیدم یه پیانو هست:)))) اینقد ذوق زده شدم که اصلا باورم نمیشد. از یکی از کارکنانش پرسیدم میشه پیانو رو زد؟ و گفت میشه:))) اون شب نمیشد برم پیانو بزنم ولی با خودم قرار گذاشتم بعد از کنکورم با دوستام برم اونجا، و با ذهن آزاد پیانو بزنم.

 




تاریخ : شنبه 101/10/10 | 3:39 عصر | نویسنده : pariya | نظر

خوب نیستم.

راهی برای بهتر کردن وضعیت ندارم چون تعداد کارایی که تو طول روز میتونم انجام بدم به 5 تا هم نمیرسه. به این فکر میکنم که چرا من؟ چرا اینقدر سخت شده همه چی؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟

اونقدر خستم که گذر کردن از یک روز به روز بعدی هم برام سخت شده. پس کی تموم میشه؟

 




تاریخ : چهارشنبه 101/10/7 | 3:52 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

دقیقا یک ماه و 3 روز دیگه کنکور دارم، میشه حدود 792 ساعت.

قراره ماه سختی باشه، همونطور که پارسال اینحوری بود، اینقدر سرم شلوغ میشه که حتی متوجه گذر زمان نمیشم، امروز سرم رو بالا آوردم و دیدم 4 ساعت گذشته...

باید دووم بیارم، تا اینجا اومدم، اینبار باید قشنگ تموم بشه میدونین یادآوری خاطرات دو سال پیش موقع اعلام نتایج باعث میشه بیشتر انگیزه بگیرم، چون نمیخوام دوباره اون احساس رو تجربه کنم.

قراره از پسش بر بیایم.




تاریخ : شنبه 101/9/26 | 12:45 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی