بعد مدتها سلام.
برای مدتی اینجا به مشکل خورده بود، هر روز میومدم سر میزدم و وقتی میدیدم درست نشده ترس برم میداشت که نکنه اینجا رو از دست بدم...
خوشحالم که درست شد.
دوست داشتم راجع به امشب بگم. ساعت هفت بود که با خانواده رفتیم کافه جدیدی که باز شده. کاپوچینو نه چندان خوشمزه خوردیم و عکس های قشنگی گرفتیم. هرازگاهی آسمون رعد و برق میزد و من با لبخند به بالا نگاه میکردم و میگفتم یعنی میشه بباری؟
چند دقیقه بعد بارون شدید شروع شد. دستم رو از پنجره ماشین بیرون کردم و هوا رو نفس کشیدم. چشمام رو بستم و آرزو کردم.
بدون این که فکر خیس شدن لباس هام باشم از ماشین پیاده شدم و زیر اون بارون دویدم و خندیدم. سرم رو کردم رو به آسمون و گفتم امشب چقدر قشنگه. همون موقع خواهرم گفت امشب "جادویی" بود.
اومدم خونه و دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم، چند دقیقه پیش که با خودم گفتم یعنی میشه دوباره از این شب های جادویی داشته باشیم؟ یعنی میشه شب جادویی بعدی وقتی باشه که من موقع رقصیدن زیر بارون دیگه فکر کنکور نباشم و چیزی نباشه که روی قلبم سنگینی کنه؟
بابت امشب از خدا ممنونم، و ازش میخوام بهم کمک کنه تا بتونم خوشحالی رو تو چشمای مامان بابام ببینم و به خودم بگم تونستم از پسش بر بیام.
امشب جادویی بود.
تاریخ : جمعه 101/12/19 | 12:52 صبح | نویسنده : pariya | نظر
داشتم پستی که پارسال تو چنین روزی گذاشتم اینجا رو میخوندم. نوشته بودم 18 سالگیم خیلی سخت بود و هست...
اون موقع هیچ ایده ای راجع به 19 سالگیم و اتفاقاتش نداشتم. در تصور خودم سال قشنگی قرار بود بیاد و راجع بهش کلی امید داشتم.
نمیدونستم قراره پدربزرگم رو از دست بدم، با کلمه مردود سازمان سنجش مواجه بشم، دوستی هام رو از دست بدم. هیچ ایده ای نداشتم تو آخرین ماه های نوزده سالگیم قراره بزنم روی شونه خودم و بگم مرسی که دووم آوردی. مرسی که با این که زخمی شدی، اما نذاشتی مشکلات تو رو از پا در بیارن. مرسی که جنگیدی.
الان که نزدیک شدم به بیست سالگی، مثل پارسال میگم سال خیلی سختی بود و هست اما برخلاف پارسال نسبت به سال جدید امید ندارم، از سال جدید میترسم و کاش میتونستم کاری کنم هیچوقت شروع نشه. میترسم از اتفاقات بدتر از این. میترسم سال دیگه نتونم دووم بیارم.
تاریخ : یکشنبه 101/12/7 | 11:3 صبح | نویسنده : pariya | نظر
فکر میکنم الان در دوره ای از زندگیم هستم که از خودم فاصله گرفتم، رفتم اون دور دورا و نمیخوام برگردم جایی که بودم.
پریایی که تنها مونده ترسیده و بلد نیست چکار کنه. میدونه به کمک نیاز داره، میدونه تنها کسی که میتونه کمکش کنه خودشه، اما پیداش نمیکنه.
چند روز پیش داشتم کشو اتاقم رو مرتب میکردم، تقویم هایی که برنامه های درسیم رو توشون مینوشم رو پیدا کردم. سه تا تقویم پر شده بود و من درحال استفاده از چهارمین تقویمم. میشه این تقویم آخریش باشه؟ میشه امسال دیگه تموم شه؟ میشه آخرین بار باشه که دارم این کتاب ها و جزوه ها رو میخونم؟ میشه بشه اونی که میخوام؟
مشاورم بهم میگه مطمئنه نتیجه خیلی خوب میشه ولی خودم خیلی میترسم. همه احتمال ها رو در نظر میگیرم و بیشتر میترسم.
دیشب به خودم گفتم مثل ربات باش. بدون هیچ احساسی، بدون حتی ذره ای فکر کردن کارت رو انجام بده. اما میتونم مثل ربات باشم؟ اگه ما انسان ها دور از هر گونه احساس و فکری بودیم زندگیمون درسته به زیبایی الان نبود، اما راحت تر بود.
دیشب مشاورم بهم گفت قول میدی پریای سابق رو برگردونی؟ چند ثانیه فکر کردم و گفتم قول میدم.
صبح ها مثل قدیم زود بیدار نمیشم و ساعت مطالعم اومده زیر ده ساعت. عذاب وجدان دارم ولی استرس نه. اما قول میدم درستش کنم، میدونم با درست کردن ساعت خوابم و مثل قدیم ساعت پنج صبح بیدار شدن، خیلی از چیزا مثل سابق میشه. قول میدم که درستش کنم و بشم همون پریای سابق.
خیلی وقت بود که انقدر راحت اینجا ننوشته بودم. دلم تنگ شده بود برای این حس، شاید این اولین قدم برای برگردوندن پریای سابقه!
تاریخ : شنبه 101/11/29 | 12:9 عصر | نویسنده : pariya | نظر
خودم قول دادم امروز بنویسم، پس سلام.
کنکور دی ماه رو دادم، کنکور خوبی بود ولی نه اونقدر که بگم عالی ترینه خودم بودم. اول سال به خودم گفته بودم فقط کنکور دی رو شرکت میکنمو تموم میشه، مهر ماه به خودم گفتم هردو رو شرکت میکنم و از کنکور دی تا اعلام نتایج درس نمیخونم. اما الان نتونستم با خودم کنار بیام که یک ماه درس نخونم و خیالم راحت باشه. میدونین من امسال اینجام و هنوز درگیر کنکور چون یک تست کمتر از نفر قبلیم زدم، شاید اون یک تست رو تو کنکور تیر بزنم!
از اول هفته گذشته تصمیم به درس خوندن گرفتم ولی هرچی سعی کردم نتونستم بیشتر از چند ساعت درس بخونم، انگار به جای یک هفته یک سال استراحت کردم و درس خوندن یادم رفته. هنوزم تمایل زیادی به درس خوندن ندارم اما دیگه باید بخونم، وقتی شروع کنم دیگه چیزی سخت نیست.
تو این یک هفته و اندی بیشتر کتاب خوندم، سریال دیدم و البته که مقدار ریادی خوابیدم. درکل استراحت خوبی بود و راضیم ازش، مهم نیست که زمان زیادی نبود.
تاریخ : شنبه 101/11/15 | 11:50 صبح | نویسنده : pariya | نظر
اغلب شب ها ساعت 12 میرم بخوام و از فرط خستگی سریع خوابم میبره. اما دیشب تا ساعت 2 نخوابیدم. انگار همه اتفاق های بدی که تو این دو سال برام رخ داده بود مثل فیلم شده بود و داشت از جلوی چشمم رد میشد. صحنه هایی که حتی با گذشت زمان نسبتا زیاد نتونستم فراموششون کنم، شایدم نمیخوام که فراموششون کنم...
صحنه لرزیدن دست های مادرم رو وقتی بهش گفتم مردود شدم یادمه. اون لحظه انگار صدبار مردم و زنده شدم. رفتم دستاشو بوسیدم و بغلش کردم، دیدم تو چشاش پر اشکه اما گریه نکردم چون نمیخواستم به غمش اضافه کنم. مدتی توی سکوت کنارش نشستم و رفتم تو اتاق خودم و گریه کردم. برای تک تک لحظاتی که فکر میکردم قبول میشم ولی نشدم گریه کردم. برای تمام صبح هایی که ساعت 5 بیدار میشدم گریه کردم.
دیشب خاطره اون روز بیشتر از باقی خاطره ها آزارم میداد و خوابو از چشمام گرفته بود. صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم اما برخلاف دفعه های پیش خودم رو سرزنش نکردم. با آرامش روزم رو شروع کردم و با خودم زیاد فکر کردم. به این فکر کردم که دیگه نمیخوام بابت این روزها گریه کردم. میخوام اینبار اشک توی چشم های مادرم از خوشحالی باشه، میخوام تغییر بدم این وضعیت رو.
حالا که چند روز مونده به کنکور باید بگم بیشتر از پارسال خوندم و بیشتر از پارسال هم به خودم افتخار میکنم که تونستم تا اینجا بیام.
من خدا رو کنارم دارم و از این بابت خوشحالم.
تاریخ : یکشنبه 101/10/25 | 3:14 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.