فردا دارم میرم کتابخونه درس بخونم ،تاحالا نرفتم کتابخونه درس بخونم چون مامانم اعتقاد داشت که جای درس خوندن نیست :))) ولی امشب رفتیم نگاه کردیم و دیدیم که اوکیه و محیط خوبی داشت.
فردا برای روز اول از ساعت 7:30 صبح تا ساعت 2 اونجا میمونم و میام خونه چون ساعت 3 کلاس دارم.
نمیدونم بعد کلاسم میتونم برم یا نه چون کلاسم تا 7 طول میکشه و اونجا تا 8:30 هستن پس فکر نکنم برم دیگه.
تصمیم دارم روزهایی هم که میرم باشگاه مستقیم بعد از باشگاه برم اونجا که دیگه خونه نیام.

راستی خانم آبی نمیدونم این پیام رو میبینی یا نه ولی امروز دیدم که وبلاگت پاک شده، اگه خوبی یه چیزی بگو :)) 




تاریخ : یکشنبه 00/10/19 | 11:15 عصر | نویسنده : pariya | نظر

این روزا زیاد نرمال نیستم.

احساس میکنم همه چی یه فشار زیادی داره بهم وارد میکنه و نتونستم کنترلش کنم،حتی نوشتن راجب این مسئله هم برام سخت بود چون خودم نمیدونم دقیقا چرا اینجوریم و باید چکار کنم براش.

همیشه نوشتن میتونست یه بار سنگینی رو از رو دوشم برداره ولی این بار فکر کنم تنها زمان میتونه کمک کنه که یکم بهتر شه.

حدود یک ماه و خورده ای میشه که برای تفریح بیرون نرفتم و بیرون رفتنم مطلق برای باشگاه بوده و ساعت 6 نیم تا 8 نیم صبح...

احتیاج دارم به استراحت و یکم تفریح ولی نمیدونم کی کیتونم اینو داشته باشم.

درکل به شدت پریشونم و دنبال راهی برای درومدن از این مرداب.




تاریخ : یکشنبه 00/10/19 | 6:52 عصر | نویسنده : pariya | نظر

فردا کلی کار دارم، هم بیرون خونه هم برای درس.

کلاس امشبم رو ندیدم بقیشو چون خیلی خسته شده بودم و چیزی نمیفهمیدم، فردا باید ببینم. 

یکم فکرم درگیره و حوصله ندارم ولی خوشبختانه ساعت خوابه و موندگار نیست. 

شبتون بخیرگل تقدیم شما

 




تاریخ : جمعه 00/10/17 | 11:58 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام عزیزانم ♥

دیروز تا عصر روز معمولی ای بود ولی از حدود ساعت 6 به بعد خیلی خوب شد،منم تا ساعت 9 بیشتر درس نخوندم و بعدش رفتیم بیرون.

امروز تولد داییمه،کسی که همیشه پشتم بوده و هوامو داشته و حدود یک ماه پیش که حالم اصلا خوب نبود و دو سه روزی کلا نبودم کسی بود که بیشتر از خانوادم حتی بهم حال خوب داد؛دیشب که تولدش رو تبریک گفتم بهم گفت بهترین کادو برای من قبولی تو توی رشته ایه که میخوای و وقتی اینو گفت من واقعا حس عجیبی بهم دست داد،تاحالا کسی اینو بهم نگفته بود و از یه ور خوشحال بودم از طرفی گفتم نکنه نتونم بهش کادویی که میخواد رو بدم....

دیشب دیر خوابیدم حدود یک بود و صبح ساعت 9 بیدار شدم،به خاطر این که دیر بیدار شدم،از 9:30 تا ساعت 3 کلا مشغول بودم و وقت استراحت نداشتم.

الانم کلاس دارم و باید برم سرکلاس.

راستی دوشنبه هم تولد بابامه:)))




تاریخ : جمعه 00/10/17 | 6:12 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام

امروز روز کاملا معمولی بود ،البته معمولی بودن این روزا چند وقت پیش شده بود آرزوم،امروز ساعت 6:20 از خواب بیدار شدم و رفتم دنبال دوستم که بریم باشگاه،بعد باشگاه هم یکم تو شهر دور زدیم و برگشتیم و خیلی خوش گذشت.

پس حرفمو اصلاح کنم بهتره،امروز روز خوبی بود.

از باشگاه اومدم هم مشغول درس شدم تا الان که کاپوچینوم رو خوردم و میخوام برم به ادامه درسم برسم.

دوستون دارم،فعلا




تاریخ : چهارشنبه 00/10/15 | 5:37 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی