امشب با مشاور درسیم قرار بود صحبت کنیم که یادش رفت و نیومد، دوست ندارم وقتی برنامم بهم میریزه ولی خوشبختانه با درس بعدی جابه‌جا کردم و ضربه جدی ای نخورد. فردا صبح قرار شد صحبت کنیم امیدوارم یادش نره این بار رو.
میدونین داشتم به چی فکر میکردم؟ این که من از حدود 6 یا 7 سال پیش چیزایی مختلفی مثل چنل یا دفترچه داشتم که توش حرفامو بزنم، ولی همیشه وقتی ناراحت یا عصبانی بودم میرفتم سراغش و اینو اصلا دوست نداشتم، دوست داشتم موقع خوشحالیم اونجا حرف بزنم. بهترین خوبی که اینجا داره اینه که چه وقتی ناراحتم چه خوشحالم دوست دارم بیام راجبش حرف بزنم و این خیلی برام خاص و زیباست. حتی وقتی اتفاقی تو روز میوفته دوست دارم زودتر بیام و تعریف کنم :)
ولی خب یه روزایی مثل امروز اتفاق خاصی نیوفتاد و یکم با افکارم آشنا شدین.
واقعا خوابم میاد دیگه.
دوستون دارم 




تاریخ : شنبه 00/10/11 | 11:54 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام

دیروز نیومدم چیزی بگم چون به معمای واقعی هیچ خبری نبود فقط درس بود و کلاس.

امروز ساعت 6 بیدار شدم ،نماز خوندم و رفتیم باشگاه و عالی بود .اصلا وقتی میرم باشگاه و وقتی با دوستم اونقدر میخندیم که صدام میگیره و ورزش میکنیم واقعا روحم تازه میشه.

اومدم خونه تا 10:30 درس میخوندم و خیلی خوابم میومد،به خاطر همین یکم خوابیدم.

چند دقیقه پیش کادو هایی که خریده بودم برای دوستام اومدن و باید توی یه فرصت مناسب برم بهشون بدم و برگردم چون دوست ندارم دیگه باهاشون وقت بگذرونم و بهم انرژی منفی میدن.برای همین اگه وقت داشته باشم برم بیرون و با دوستام وقت بگذرونم دوست ندارم با کسایی باشم که بهم حس خیلی خوبی نمیدن.

تا اینجای روز همین فعلاا




تاریخ : شنبه 00/10/11 | 12:34 عصر | نویسنده : pariya | نظر

نمیدونم به خاطر چیه ولی حس خوبی ندارم،فکرم مشغوله و بی حوصلم نمیدونم چکار کنم .کاش ساعت 11 یا 12 بود و میتونستم با خوابیدن از این حس فرار کنم ولی نمیشه.از کلمه فرار استفاده کردم،نمیدونم چرا ،نمیخوام از چیزی فرار کنم دیگه هیچوقت نمیخوام از چیزی فرار کنم.

از خودم رضایت ندارم از طرفی دلیلی برای این عدم رضایت پیدا نمیکنم انگار وسط دوراهی گیر کردم.با کسی نمیتونم راجب این مسئله حرف بزنم چون کسی درک نمیکنه و از طرفی دیگه نمیتونم راجب حس های مختلفم با دیگران صحبت کنم و انتظار درک شدن از طرف اونا رو داشته باشم.

هیچوقت به گذشته برنمیگردم چون این پریایی که الان هستم کسیه که همیشه دوست داشتم باشم،با تمام ایراد هایی که دارم ولی چند سالی برای این که به اینجا برسم رو خودم کار کردم،حدود 3 ماه دیگه میشه 19 سالم و تو این مدت خیلی چیزا رو یاد گرفتم،شاید یه بار راجب این که چی یاد گرفتم حرف بزنم،فکر کنم برای خودمم خیلی لازمه که گاهی یاداوری بشه.




تاریخ : پنج شنبه 00/10/9 | 10:3 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام

طبق اشتباه بزرگ دیشب،ساعت 4 صبح خوابیدم،صبح ساعت 7 بیدار شدم و مشغول کارام شدم.

طرفای ظهر که شد تیرامیسو درست کردم و تازه یکم ازش خوردم و واقعا خوشمزه شده بود.

یکم حس کردم از برنامه روتین و نظم روزانم خارج شدم واسه همین امشب دوباره برنامه مینویسم و برای این که زودتر برگردم روی نظم صبح ها باید قبل 6 بیدار شم و واقعا امیدوازم که این کارو بکنم.

راستی اون قضیه دوستمم به خیر گذشت ،خوبم به خیر گذشت:)

خلاصه امروز خبر خاصی نبود فقط کارای همیشگی.




تاریخ : پنج شنبه 00/10/9 | 6:2 عصر | نویسنده : pariya | نظر

اوکی امروز کم درس خوندم.

و این که نیم ساعت پیش قهوه سوم امروز رو خوردم که با این کار دوتا کار اشتباه رو هم زمان انجام دادم،1 کی ساعت 10 شب قهوه میخوره که من خوردم؟و 2 چرا وقتی دوتا قهوه خوردم از صبح تاحالا سومی رو خوردم؟:)) تازه کاپوچینوی صبح رو فاکتور گرفتم:)))

خوابمم نمیومدا فقط همش هوس قهوه میکردم میدونین...

و قراره که اگه خیلی خوابم نمیومد بشینم درس بخونم که تنبلی امروزم جبران بشه ولی اتفاق جالب امروز این بود که وقتی کم درس خوندم احساس عذاب وجدان و ناراحتی نداشتم و حالم خیلی خوب بود نمیدونم این نشونه خوبیه یا نه ولی خب امروز از اون روز خوبا بود که با درس نخوندنم خراب نشد.


فردا دوستم داره میاد خونمون که بعدش بره مهمونی،یکم استرس دارم ولی ایشالا که به خیر میگذره و گند نمی خوریم.




تاریخ : چهارشنبه 00/10/8 | 11:32 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی