سلام♥
دیشب حدودا ساعت 12 خوابیدم ولی صبح نیم ساعت خواب موندم و یهو بیدار شدم و خوشحالم که دیر نشده بود.با دوستم به جای ساعت 6:30 ساعت 6:45 رفتیم باشگاه و چون هردوتا خیلی خسته بودیم اصلا ورزش نکردیم:))))) به جاش اینقدر خندیدیم که فکر کنم کلی کالری سوخت:) بعد ورزش هم در کمال پرویی رفتیم چیزکیک خوردیم با کاپوچینو (آره به چیزکیکم رسیدمممم) و میتونم بگم بهترین چیزکیک و کاپوچینویی بود که خوردم.
وقتی برگشتم خونه درس خوندم مثل همیشه و یکم با خواهرم حرف زدیم،چیزایی برام تعریف کرد که مطمئنم اگه چند ماه پیش میگفت من عصابم بهم می ریخت ولی امروز به همین موضوع یک ساعتی خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم.
چند دقیقه پیش اومدم که امروز رو تعریف کنم که با قشنگ ترین اتفاق امروز مواجه شدم،و بعد حدود 15 دقیقه هنوز لبخند رو لبم هست.مرسی از کسی که این لبخندو بهم داد♥
امروز جزو روزایی قراره بشه که هیچوقت یادم نمیره.
تاریخ : چهارشنبه 00/10/8 | 2:52 عصر | نویسنده : pariya | نظر
امشب از اون شباست که به شدت دلم میخواد با یکی حرف بزنم،مهم نیست راجب چی و با کی، فقط میخوام با یکی حرف بزنم ولی هیچکس نیست مثل همیشه پس تصمیم گرفتم برم بخوابم چون فردا هم باید زود بیدار شم ،از طرفی هم اگه الان بیدار بمونم شروع میکنم به فکر کردن و حالم بد میشه پس از الان جلوی اون فکرا رو میگیرم.البته این که خیلی خوابم میاد هم بی تاثیر نیست...
فردا باید کلی درس بخونم چون بنظرم امروز زیاد خوب درس نخوندم.
تاریخ : سه شنبه 00/10/7 | 11:1 عصر | نویسنده : pariya | نظر
ولی من هنوز دلم چیزکیک میخواد
شاید امروز تیرامیسو درست کنم و به تیرامیسو قانع شم ولی خب من هوس چیکیک کردم:(
تاریخ : سه شنبه 00/10/7 | 3:46 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام♥
دیروز نتونستم بیام تعریف کنم با اینکه اتفاقای زیادی افتاد،فهمیدم دوستام برای تولد یکی دیگه خوشون کادو خریدن و به من اصلا نگفتن در صورتی که همیشه باهم میخریدیم،اولش ناراحت و عصبانی شدم ولی بعدا گفتم مهم نیست و خودم براشون جدا کادو خریدم و تو نیم ساعت سفارش دادم و تموم شد:)
امروز قرار گذاشته بودیم صبح ساعت 7:30 بریم صبحانه بخوریم ،البته صبحانه منظورم چیز کیک و قهوه بود چون من به شدت هوس چیزکیک کرده بودم،ولی از شانس ما بسته بود در صورتی که همیشه 7:30 باز میکرد.
و شاید باورتون نشه ما غیر از این 4 تا جای دیگه رفتیم که کیک داشتن و بازهم بسته بودن:)))) خلاصه تا ساعت 9 داشتیم دنبال یه جا میگشتیم که باز باشه و بتونیم یه چیزی بخوریمو آخرم به املت قانع شدیم و اومدیم خونه.
مثلا میخواستیم زودتر بریم و زودتر برگردیم که درس بخونیم ولی ساعت 10 اومدیم خونه:))))))
عوضش خیلی خوش گذشت و خندیدیم،منم برم دیگه درس بخونم که خییلی دیر شدهه
تاریخ : سه شنبه 00/10/7 | 10:29 صبح | نویسنده : pariya | نظر
دیشب حدود ساعت 1:30 خوابیدم،صبح دیر بیدار شدم و یکم دیر شروع کردم ولی از استراحت ناهارو کم میکنم و نگران نیستم زیاد.
بخوام از حس الانم بگم اینه که کلافم ویه حس پوچی دارم،حس میکنم جای یه چیزی یا جای یه کسی توی زندگیم و الانم خالیه و نمیدونم چجوی باید پرش کنم حتی با کی یا چی؟
این که میبینم حال دو نفر کنار هم خوبه چرا باید بعضی وقتا به خودم بگم اینا هم یه روزی جدا میشن؟چون یکی از اون اشخاص یه روزی یه بدی ای بهم کرده؟چون دلم میخواد بدی ای که بهم کردن سرشون تلافی بشه ولی من قدرت تلافی رو ندارم؟نمیدونم ،هر دلیلی بیارم برای خودم قانع کننده نیست و میدونم دارم حرف مسخره ای میزنم ولی چرا بهش فکر نمیکنم که من خودم خواستم که تا اینجا فقط اسمم کنار خودم بیاد؟!
بعضی وقتا با خودمم سر جنگ دارم،با افکارم و با طرز فکر های مختلفم.میدونم این فکرا بیشتر از امروز پیشم نمیمونه و فردا قرار نیست تو ذهنم باشه و از این بابت خوشحالم.
بیشتر از همه از این خوشحالم که اینجا رو دارم برای حرف زدنم و میتونم تمام حرف هام رو اینجا بزنم.
راستی امروز دارم میرم خونه دوستم تا برای امتحان ترمش یکم بهش توی ریاضی و فیزیک کمک کنم،بعد از ظهر بعد ساعت 7 میرم تا یکی دو ساعت بعدش میام خونه.
تاریخ : یکشنبه 00/10/5 | 9:35 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.