حدود ده دقیقه ای دارم به صفحه کیبورد نکاه میکنم و کلمه ها مثل کتاب توی ذهنم ورق میخورن.
دیروز روز خوبی بود،روزی بود که تا ماه آینده شاید با نگاه کردن به کفش و تیشرت صورتی کالباسی جدیدم به یادش باشم.دیروز اتفاق دیگه ای جز این دو خرید من وجود نداشت ولی دیروز به خاطر سادگیش قشنگ بود و شاید برای این که هیچ اتفاقی نیوفتاد ...
دیشب حدود ساعت 11 نیم شب من مشغول درس خوندن بودم که داییم به خونمون زنگ زد،گفت مامان بزرگم افتاده زمین و زانوش پیچ خورده.من نمیتونستم برم ولی مامانم رفت و بردنش بیمارستان و متوجه شدن استخوان بالای زانوش شکستگی داره،من از این خبر نداشتم و تا ساعت 1 بیدار موندم برای درسم و وقتی دیدم مامانم نیومد خوابیدم چون باید زود بیدار میشدم.صبح اما مامانم بهم گفت و خیلی ناراحت شدم.وقتی رفتم کتابخونه ذهنم همش درگیر بود چون هنوز نمیدونستن باید بره اتاق عمل یا نه....
از کتابخونه زودتر اومدم خونه و حتی کلاسم رو هم شرکت نکردم(البته دلیل این داستان اینه که جزوه رو نداشتم:))) ).
صبح دوست صمیمیم با مامانش دعواش شده بود و خیلی ناراحت و عصبانی بود،وقتی دلیل دعوا رو شنیدم پیش خودم گفتم این واقعا دلیلی برای دعوا کردن نیست،ولی خب من نمیتونم خودمو جای اون دوتا بذارم.
از ریختن لیوان قهوه روی کتابم تا گرفتن کمرم... امروز انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن که اتفاق های غیر منتظره رخ بده.
الان مامان بزرگم بهتره و فردا یا پس فردا باید بره اتاق عمل،البته میدونم این آرامش به زور مسکن هاست.ظهر حالش رو پرسیدم و بهم گفت بهتره...
فردا اما میرم یه دوست قدیمی رو ببینم که هفته پیش بعد ماه ها حرف زده بودیم و هیچ حس خاصی به این قضیه ندارم.
امروز خیلی از برنامم عقبم و فکر کنم تا ساعت یک یا دو باید بیدار بمونم و عقب افتادگی هامو جبران کتم.
((به امید روز های خوب))
تاریخ : دوشنبه 00/12/9 | 6:46 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.