سلام.
دیروز اینقد کار داشتم که نتونستم بیام و بنویسم.دیروز ساعت 5 بیدار شدم و بعد از افطار هم مامان و خواهرم رفتیم یکم دور زدیم بیرون،وقتی اومدم خونه دوباره درس خوندم تا ساعت 11 شب و چون از صبح بیدار شده بودم و نخوابیده بودم از خستگی خوابم برد.
امروز ساعت 5:30 بیدار شدم.البته داشتم خواب میموندم که مامانم منو بیدار کرد:) وقتی بیدار شدم و صبحانه خوردم و گوشیم رو نگاه کردم دیدم اون دوست قدیمیم که چند وقت پیش داستانش رو گفته بودم(همون که بهم پیام داده بود که چرا بهم سلام نکردی وقتی از کنارم رد شدی) بهم پیام داده و یه اسکرین از چت خیلی وقت منو خودش فرستاده بود و گفته بود یادش بخیر چقدر همه چی عوض شده:// وای خدایا دست از سرم بردار دیگه، بعد از اون همه حرف هایی که بهم زد و اعتماد به نفسم رو خورد کرد و کاری کرد تا چند ماه از خودم بدم بیاد چجوری روش میشه بیاد این حرفو بزنه!!
امروز هم کلاس دارم بعد از دو هفته تعطیلی و باید درسامم بخونم.همینننن
تاریخ : دوشنبه 01/1/15 | 10:16 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.