سلام.
خلاصه ای از روز های الانم میشه ساعت 5 صبح بیدار شدن و درس خوندن تا ساعت 11 شب و تکرارش.راضیم خداروشکر،وقتی سرم شلوغ باشه هم وقت فکر کردن به چیزای مسخره رو ندارم هم احساس پوچی ندارم.
قرار بود برای تولدم برنامه بریزم ولی از این کار منصرف شدم چون حوصله برنامه ریزی هایی رو ندارم که الان اولویتم نیست.پس به مامانم گفتم برنامه خاصی ندارم و احتمال 70 درصد روز تولدم هم مثل باقی روزها باشه.
چیزی که این روزا اذیت کنندس برام فشار مامانمه،وقتی به سمت بعدازظهر و شب میریم مغزم خسته میشه و معمولا بیشتر از یک ربع یا بیست دقیقه استراحت میکنم و هر دفعه که بیشتر از این مقدار میشه مامانم با جمه"برو بشین درستو بخون" حس بدی رو بهم منتقل میکنه،چند بار بهش گفتم از این جمله خسته شدم واقعا بعد از دو سال،و وقتی این جمله رو توی موقعیتی میگه که من کل اون روز رو درس خوندم خیلی بدتره.میدونم شاید از روی نگرانیه و دلسوزی اما من چند باری بهش گفتم این جمله حس خوبی رو بهم منتقل نمیکنه.آخه من خودم دلم جوش درسمو میزنه نیازی به گفتن نیست. شایدم من الکی حساس شدم و دارم بزرگش میکنم،نمیدونم...
تاریخ : سه شنبه 01/1/16 | 7:36 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.