سلام.
حرف های توی ذهنم پراکنده و زیاده امیدوارم بتونم همشو بگم.
تولدم گذشت و تفاوت های خیلی زیادی با پارسال داشت،مهم ترینش این بود که دیگه روز تولدم ناراحت نبودم و وقتی که درسم رو هم خونده بودم و آخر شب رفتیم ببرون خیلی حس بهتری داشتم.
دومین تفاوت این بود که تبریک ها دیگه برام مهم نبود،پارسال دوست معمولیم وقتی تولدم رو یادش رفت خیلی ناراحت شده بودم ولی امسال دوست صمیمیم تولدم رو یادش رفت اما واقعا برام ارزش خاصی نداشت و ناراحتی ای نداشتم و از این بابت خیلی خوشحالم.
اما دیشب... شب خوبی نبود. از صبح بخوام شروع کنم مثل همیشه بیدار شدم و مشغول درس خوندن شدم و تقریبا تا ساعت 11 شب که درس هام تموم شدن همه چیز نرمال بود.تا این که دوستم برام استوری یکی رو فرستاده بود و استوری عکس دوست صمیمیم که دندونپزشکی میخونه و دوتا از همکلاسی هاش که من یکی رو میشناسم.... و دوباره همون حس ها و همون حالت ها بهم دست داد،چقدر دوست داشتم منم توی این قاب بودم و با لبخند توی دانشگاه عکس میگرفتم.چقدر دلم برای خودم سوخت که با بغض داشتم مدت ها به عکس نگاه میکردم و فکر میکردم.و آخرش طاقتم طاق شد و گریم گرفت،با هیچکس نمیتونستم راجبش حرف بزنم چون احتمال خیلی زیاد فکر میکنن که من به دوست صمیمیم حسودیم میشه ولی بارها گفتم که من برای اون از ته قلبم خوشحالم،من برای خودم ناراحتم نه کس دیگه.
رفتم با ادمین یکی از چنل هام ناشناس حرف زدم،میشناسمش و میدونم دختر خیلی مهربونیه،ولی نمیخواستم این حالت من رو کسی بببینه برای همین ترجیحم به ناشناس بود،حرف زدن و تایپ کردن افکارم باعث شد یکم مغزم خالی بشه و شدت گریم کم.تا ساعت دو بیدار بودم و آرزو میکردم که وقتی صبح بیدار میشم چشمام پف نکرده بشه:)
صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و شروع کردم به درس خوندن.فکر میکردم دیشب کسی متوجه گریم نشده باشه ولی صبح خواهرم بهم گفت که فهمیده داشتم گریه میکردم و گذاشته که گریه کنم تا خالی شم:)
الانم موقع نوشتن این متن نمیخوام به اون عکس و حس خودم فکر کنم و انگار دارم حواسم رو پرت جرئیات میکنم ، فکر کنم برای همینه که خیلی پراکنده حرف میزنم.
در آخر هم مثل همیشه میگم "دور گردن گر دو روزی بر مراد ما نرفت/دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"
تاریخ : دوشنبه 01/1/22 | 11:59 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.