سلام.
دیروز چند باری اومدم اینجا و نوشتم سلام.حتی چند خطی هم نوشتم ولی با هر کلمه که مینوشتم این جمله میومد تو ذهنم که "که چی؟" و همه چی پاک میشد.
دیروز زیاد درس نخوندم،از صبح که ساعت 7 و دیر تر از همیشه بیدار شدم حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده و تنها حسی که داشتم پوچی بود... انگار سخت بود برام زندگی و خسته بودم از همه چیز و همه کس،میدونستم دارم بزرگ میکنم چیزای کوچیک رو ولی انگار خارج از اختیار من بود و محکوم بودم به غم.
تا حدود ساعت 17 درگیر افکار و احساسات زیادی بودم و یا درس نخوندم یا بدون تمرکز درس خوندم،از 17 تا حدود ساعت 22:30 سعی کردم جبران کنم کم کاری اون روز رو.
امروز صبح ساعت 5:15 بیدار شدم و وقتی گوشیم رو نگاه کردم دیدم دوست صمیمیم بهم پیام داده.نوشته بود الاناس که بیدار شی،اگه هم دیرتر بیدار شدی نگران نباش،دنیا که به آخر نرسیده.و یه عکسی برام فرستاده بود از کسی که راجب کنکور گفته بود،نوشته بود میدونم این دوران خیلی سخته و بد میگذره ولی قوی باشین.
حقیقتا وقتی دیدم دوستم اینا رو برام فرستاده و دیروز با این که من حرفی از حالم نزدم ولی خودش فهمیده بود خیلی حس خوبی بهم دست داد.چون این روزا بیشتر از گذشته حس میکردم نادیده گرفته میشم و این برام سخت بود. ولی شکر بابت داشتن همچین آدمایی.
خوشحالم از این که بلاخره تونستم بنویسم. الانم برم بقیه درسم رو بخونم.
مراقب خودتون باشین♥
تاریخ : سه شنبه 01/2/6 | 7:59 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.