حرف خاصی برای گفتن ندارم،صرفا چون میخواستم یه چیزی بنویسم اومدم اینجا و حتی تا این لحظه نمیدونم میخوام راجب چی بنویسم.
از دیروز بخوام بگم،قرار بود بعد دو سه هفته برنامه ریزی و کنسل شدن بلاخره با دوستم برم بیرون،همون دوستی که نزدیک سه ماهه ندیدمش.صبح بیدار شدم و تا ظهر درس خوندم و یهو یادم اومد وای امروز قرار بود بریم بیرون و وقتی فکر کردم دیدم اصلا حوصله بیرون ندارم و چون یادم نبوده که میخوایم بریم بیرون، توی برنامم هم براش جا خالی نکرده بودم.گفتم اشکال نداره و میرم کنسل میکنم که خود دوستم پیام داد و گفت برای این که روزه گرفته معدش درد میکنه و نمیتونه بیاد.حقیقتا خوشحال شدم. شایدم نباید خوشحال میشدم.نمیدونم.
امروز هم همچنان بیشتر میل به خونه موندن دارم و شاید کمی فیلم دیدن.
دیشب از وقتی سرمو گذاشم رو بالشت که بخوابم تا ساعت 5 که ساعتم زنگ بزنه داشتم خواب میدیدم،وقتی ساعتم زنگ زد دیدم اصلا حوصله بیدار شدن ندارم و فهمیدم تنها فرقی که امروز من با دیروز و فردام داره تو خواب هاییه که شب ها میبینم.پس تصمیم گرفتم تا ساعت 7 بخوابم و بین امروزم و دیروزم فرق ایجاد کنم.(بهونه خوبی برای بیشتر خوابیدن بود)
میل زیادی به حرف زدن و از هر دری سخن گفتن دارم پس قبل این که سرتون درد بگیره،خدافظ:)
تاریخ : جمعه 01/2/9 | 9:28 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.