سلام.

دیروز روز خوبی بود.داشتم درس میخوندم ، رفتم از گوشیم پاسخنامه آزمون رو بگیرم که دیدم دوستم پیام داده امروز میای بریم بیرون؟ منم در کمال ناباوری گفتم آره و دو سه ساعت بعد هم رفتیم.

وقتی میخواستم برم نمیدونم چرا استرس داشتم،حتی میخواستم بیام اینجا و بگم که استرس دارم ولی چون تا لحظه آخر داشتم درس میخوندم وقت نشد.

حتی چند دقیقه اول هم استرس داشتم و داشتم با دستم بازی میکردم،نمیدونم چرا این حس رو داشتم چون اون دوست صمیمیمه و 4 ساله که دوستیم.بعد از اون چند دقیقه که گذشت حس خوشحالی جای استرس رو گرفت و تقریبا اون دو ساعتی که باهم بودیم حس خیلی خوبی داشتم.تو کل این دو ساعت دوستم داشت صحبت میکرد و از دانشگاهشون میگفت(دندون میخونه).از اتفاقات خنده دار و  عجیب میگفت و منم توی کل این مدت داشتم بهش گوش میکردمو با او میخندیدم و تعجب میکردم.من حرف زیادی نزدم چون چیزی برای تعریف کردن توی زندگی من وجود نداره،او هم اصراری به حرف زدن من نداشت و چون میدونست اوضاعم رو، خودش یه تنه اندازه دوتامون صحبت کرد:)

وقتیم که داشتیم میومدیم خونه برای هم دسته گل های خیلی خوشگلی خریدیم و خداحافظی کردیم. بعد حدود دو یا سه ماه دیدمش و این دیدار خیلی قشنگ بود برام.

اونجایی که از هم جدا شدیم و من داشتم پیاده تا خونه میرفتم،یه حس بدی بهم دست داد،دلیلش رو میدونستم،حتی میدونستم دقیقا حسم چی میگه،ولی برام عجیب بود،برام دردناک بود. حس میکنم هیچوقت نباید تنها باشم،اگه هم تنها هستم نباید بیکار باشم چون میوفتم توی مرداب افکارم و بیرون اومدنم از اون کار سختیه.



 




تاریخ : سه شنبه 01/2/20 | 10:41 صبح | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی