سلام.
علاوه بر پریشب،دیشب هم خواب دیدم،خوابایی که حتی نمیخوام لحظه ای از اونا به واقعیت تبدیل بشه.وقتی ساعت 5 ساعتم زنگ زد و بیدار شدم خوشحال شدم که خواب بوده ولی ترسیده بودم که نکنه به واقعیت تبدیل بشه،مامانمم بیدار شد و یکم باهام حرف زد و بهم گفت خواب چیز مهمی نیست و اصلا بهش فکر نکن.
قهوه درست کردم و نماز خوندم و رفتم که درس بخونم،هرکاری میکردم اون حس و حال بد ازم دور نمیشد،حس شکست ،حس تنهایی،حس ترد شدن از همه...
آخرین تلاشم برای از بین برد افکارم نوشتن بود و مخاطب قرار دادن خودم توی حرف هام،یک صفحه ای پر شد و تهش امضا و تاریخ زده شد،از بعدش حس سبکی کردم،این که این بار خودم مقابل خودم ایستادم و با خودم اتمام حجت کردم خیلی مفید بود.
و تا الان که کاملا از ذهنم بیرون رفته و تنها چیزی که بهش فکر میکنم ناهار خوشمزه ظهره:)))
مراقب خودتون باشید و خداحافظ -.-
تاریخ : پنج شنبه 101/2/29 | 12:49 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.