مثل همیشه اومدم به پناهگاه امن خودم.سلام
کلی حرف برای گفتن دارم و مثل همیشه وقتی حرف های توی سرم زیاد میشه کمتر از همیشه حرف میزنم،ساکت میشم و بهترین کاری که میتونم این مواقع بکنم نوشتن و گوش کردن به موزیک های مورد علاقمه.این بار هم همین کارو کردم،سعی کردم حواس خودمو پرت کنم از همه چی و تمرکز کنم رو چیزی که باید ولی مدام یادم میاد چقدر همه چیز سخته.
به خودم میگم یه سری چیزا واقعا حقم نبود،با این که از این که به گذشته فکر کنم بیزارم ولی برام سخته هضم کردن شرایط الان،گذشته،وحتی آینده،آینده ای که برام مثل یک چاله سیاه شده و نمیتونم ازش فرار کنم.
کاش میتونستم برم بیرون،بدون دغدغه راه برم،نوشیدنی مورد علاقم رو بخورم،بدون دغدغه بخندم و به آسمون و ابرهاش و غروب خورشید نگاه کنم.میدونم،خودم بیشتر از هرکسی از "کاش" هایی که به زبون میارم و تو فکرمه خستم.خودمم بیشتر از هرکسی دوست دارم خاتمه بدم به این اوضاع.
دقت کردین چند وقته که از اتفاقات روزم چیزی نمیگم؟ چون 90 درصد روزها اتفاقی نمیوفته و صرفا تو خونه ام،و حتی اگه اتفاقی هم بیوفته اینقدر به نظرم بی اهمیته که میگم که چی!
فقط میتونم بگم که خستم،از همه چیز خستم،از همه کس خستم،از تیک تیک ساعت خستم.
تاریخ : پنج شنبه 101/3/12 | 9:40 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.