این روزها همه چیز فرق کرده. دیگه حس هایی که داشتم مثل گذشته نیست.حسم به ایران، حسم به خودم حسم به زندگیم.
همیشه میگفتم دوستای خوبی دارم و بودنشون برام نعمته اما الان حتی این حس هم فرق کرده. من فقط سه تا دوست صمیمی دارم که برام مثل خانواده بودن. یکی از اونا یک ماهی میشه به کشور قبرس مهاجرت کرده و با پول باباش داره داروسازی میخونه، به منم گفت کنکور ایران رو بیخیال شم و برم، ولی من هیچوقت نمیخوام از خانوادم دور بشم و این همه هزینه بذارم رو دستشون و برم رشته ای رو بخونم که دوسش دارم. تو این یک ماهی که رفته ارتباطمون خیلی کم شده، همه اپلیکیشن ها اینجا فیلتر شده و این ارتباط رو محدود تر میکنه.
یکی دیگه از دوستام رفت دانشگاهش و یه شهر دیگست، خوابگاه داره و سرش خیلی گرمه.
یکی دیگه از دوستام هم خیلی عوض شده، حرف هایی رو میزنه و کارایی رو میکنه که اصلا فکرشو نمیکردم روزی از زبون او اینا رو بشنوم.
میدونین هیچکدوم از دوستام منو نمیفهمن،منم دیگه تلاش نمیکنم خودمو براشن شرح بدم و انتظار درک شدن داشته باشم، مثلا بارها از دلایل ناراحتیم که همه میدونن چیه با دوستم حرف زدم و دوستم فقط خواست بگه او شرایط بدتری داره یا بگه حال همه این روزا بده. قبول دارم حال هیچکس این روزا مثل قبل نیست، اما همه برای بار سوم کنکور نمیدن، همه پدربزرگشون رو از دست ندادن...
تصمیم گرفتم ارتباطم رو باهاشون کمتر کنم،بیشتر از گذشته با مادر و خواهرم حرف میزنم و این خیلی بهتره چون میدونم حرف هام رو متوجه میشن و حس میکنن.
دیروز کنکور دی ماه رو ثبت نام کرم،حس عجیبی داشتم،حس عقب موندن و کلافه بودم از این اوضاع.مامانم دید پریشونم و بهم گفت منو بابا بهت افتخار میکنیم که برای چیزی که میخوای اینقدر داری میجنگی،ولی خودم؟ خودم اصلا به خودم افتخار نمیکنم چون لایقش نیستم.
تاریخ : چهارشنبه 101/8/11 | 9:43 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.