اغلب شب ها ساعت 12 میرم بخوام و از فرط خستگی سریع خوابم میبره. اما دیشب تا ساعت 2 نخوابیدم. انگار همه اتفاق های بدی که تو این دو سال برام رخ داده بود مثل فیلم شده بود و داشت از جلوی چشمم رد میشد. صحنه هایی که حتی با گذشت زمان نسبتا زیاد نتونستم فراموششون کنم، شایدم نمیخوام که فراموششون کنم...
صحنه لرزیدن دست های مادرم رو وقتی بهش گفتم مردود شدم یادمه. اون لحظه انگار صدبار مردم و زنده شدم. رفتم دستاشو بوسیدم و بغلش کردم، دیدم تو چشاش پر اشکه اما گریه نکردم چون نمیخواستم به غمش اضافه کنم. مدتی توی سکوت کنارش نشستم و رفتم تو اتاق خودم و گریه کردم. برای تک تک لحظاتی که فکر میکردم قبول میشم ولی نشدم گریه کردم. برای تمام صبح هایی که ساعت 5 بیدار میشدم گریه کردم.
دیشب خاطره اون روز بیشتر از باقی خاطره ها آزارم میداد و خوابو از چشمام گرفته بود. صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم اما برخلاف دفعه های پیش خودم رو سرزنش نکردم. با آرامش روزم رو شروع کردم و با خودم زیاد فکر کردم. به این فکر کردم که دیگه نمیخوام بابت این روزها گریه کردم. میخوام اینبار اشک توی چشم های مادرم از خوشحالی باشه، میخوام تغییر بدم این وضعیت رو.
حالا که چند روز مونده به کنکور باید بگم بیشتر از پارسال خوندم و بیشتر از پارسال هم به خودم افتخار میکنم که تونستم تا اینجا بیام.
من خدا رو کنارم دارم و از این بابت خوشحالم.
تاریخ : یکشنبه 101/10/25 | 3:14 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.