بعد مدتها سلام.
برای مدتی اینجا به مشکل خورده بود، هر روز میومدم سر میزدم و وقتی میدیدم درست نشده ترس برم میداشت که نکنه اینجا رو از دست بدم...
خوشحالم که درست شد.
دوست داشتم راجع به امشب بگم. ساعت هفت بود که با خانواده رفتیم کافه جدیدی که باز شده. کاپوچینو نه چندان خوشمزه خوردیم و عکس های قشنگی گرفتیم. هرازگاهی آسمون رعد و برق میزد و من با لبخند به بالا نگاه میکردم و میگفتم یعنی میشه بباری؟
چند دقیقه بعد بارون شدید شروع شد. دستم رو از پنجره ماشین بیرون کردم و هوا رو نفس کشیدم. چشمام رو بستم و آرزو کردم.
بدون این که فکر خیس شدن لباس هام باشم از ماشین پیاده شدم و زیر اون بارون دویدم و خندیدم. سرم رو کردم رو به آسمون و گفتم امشب چقدر قشنگه. همون موقع خواهرم گفت امشب "جادویی" بود.
اومدم خونه و دوباره درس خوندن رو از سر گرفتم، چند دقیقه پیش که با خودم گفتم یعنی میشه دوباره از این شب های جادویی داشته باشیم؟ یعنی میشه شب جادویی بعدی وقتی باشه که من موقع رقصیدن زیر بارون دیگه فکر کنکور نباشم و چیزی نباشه که روی قلبم سنگینی کنه؟
بابت امشب از خدا ممنونم، و ازش میخوام بهم کمک کنه تا بتونم خوشحالی رو تو چشمای مامان بابام ببینم و به خودم بگم تونستم از پسش بر بیام.
امشب جادویی بود.
تاریخ : جمعه 101/12/19 | 12:52 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.