سلام. بعد از حدود 9 ماه دارم مینویسم و تو این مدت اتفاقات زیادی برام افتاد.
پست قبلی رو زمانی نوشتم که 74 روز تا کنکورم مونده بود و به خودم قول دادم تمومش کنم و تموم شد. بلاخره همونی شد که میخواستم و تونستم اون خوشحالی رو تجربه کنم، اون اشک خوشحالی تو چشم خانوادم رو ببینم و به خودم بابت دووم آوردن توی سخت ترین روزهای زندگیم افتخار کنم.
الان که دارم این رو مینویسم چند روزی از ترم دوم دانشگاهم شروع شده و زندگیم خیلی با چند ماه پیش فرق کرده، تفاوتی که دوستش دارم.
دغدغه هام رو دوست دارم و حتی توی سخت ترین روزها و فشار درس و امتحان بازهم میگم خوشحالم که اینجام و این موقعیت رو دارم و خدا رو بابتش شکر میکنم.
یه سوالی رو افراد زیادی ازم پرسیدن این مدت، این که گذاشتن سه سال از عمرم برای رسیدن به چیزی که میخواستم آیای واقعا ارزش داشت؟ و جواب من همیشه و بدون فکر این بود که ارزش داشت و میدونم اگر برای رسیدن به چیزهایی که الان دارم مجبور بودم از اون روزها گذر کنم، همه سختی هاش رو به جون میخرم.
امسال وقتی بارون اومد، امسال وقتی برف اومد، دیگه از پشت پنجره اتاقم و کتابخونه نگاه نکردم و تو دلم حسرت نخوردم. اسمال زیر برف و بارون قدم زدم و از ثانیه به ثانیه اون روزها لذت بردم.
دلم برای نوشتن اینجا خیلی تنگ شده بود.
تاریخ : چهارشنبه 102/11/25 | 10:16 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.