سلام.
امروز صبح بیدار شدم و سریع رفتم کتابخونه،حدود یک ساعت از شروع کردنم گذشت که دیدم فقط یک صفحه و نیم خوندم و کلا فکرم جای دیگه ای بوده،کجا بوده؟ به دیروز.
از سالن کتابخونه اومدم بیرون و یکم راه رفتم و به مامانم و دوستم پیام دادم و بی اختیار گریه کردم،خوشحالم که کسی اطرافم نبود چون اینجوری خیلی موذب میشدم.یه دل سیر گریه کردمو به نظرم لازم بود،مامانم بهم زنگ زد و حدود نیم ساعتی باهم حرف زدیم . وقتی دیدم که حالم بهتره صورتمو شستم و رفتم درس بخونم،بدون استراحت تا ساعت 2 خوندم و اومدم خونه،ساعت 15:30 هم شروع کردم دوباره خوندن و به کارام رسیدم.
هنوز برنامه دقیقی برای دوشنبه و تهران رفتنم ندارم و هنوز چیزی جمع نکردم،فردا هم کلی کار دارم.
راستی قراره با دوستم فردا بریم کوه چون وقتی میرم کوه حس میکنم همه انرژی های منفیم تخلیه میشه.
همین،امروزم روز خوبی بود و تموم شد،خداروشکر.
تاریخ : شنبه 00/11/9 | 10:54 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.