سلام.فکر کنم بازم قراره زیاد حرف بزنم.


از دیشب شروع میکنم،دیشب من و دوستم تصمیم گرفتیم مثل همیشه ساعت 6 نیم بریم باشگاه و یه چیزی هم بخوریم،که خواهرم گفت اونم میخواد بیاد و چون نمیتونه هیچوقت ساعت 6 بیدار بشه گفتیم ساعت 8 میریم.منم ساعت 7 بیدار شدم و وسایلم رو جمع کردم که بعدش برم کتابخونه،ولی خواهرم بیدار نمیشد از خواب و برای بیدار کردنش کلی اعصابمو خورد کرد،به بدبختی بیدار شد و ما هم رفتیم،چون دیر رفته بودیم حدود ساعت 9:15 من رفتم کتابخونه،میخواستم برم داخل که مسئول اونجا گفت جا نداریم(جا داشتن ولی برای کرونا 20 نفر راه میدن فقط و 20 نفر پر شده بود) کلی اصرار کردم که بابا بذار من برم تا شب نمیمونم و ساعت 2 میرم خونه،ولی هیچ جوره راضی نشد و نذاشت برم... اینجا بود که واقعا عصبانی بودم و اعصابم خورد بود،دوباره برگشتم خونه و ساعت حدود 9:45 شده بود و تازه شروع کردم درس خوندن..

داشتم درس میخوندم و آروم شده بودم تا این که مامانم و خواهرم شروع کردن دعوا کردن،دعوا کردنشون واقعا ناراحتم میکنه و عصبی میشم،حتی بیشتر از خودشون روی من اثر میذاره.اونجا آرزو میکردم کاش میرفتم کتابخونه و توی خونه نمیموندم...

ساعت حدود یک بود که دیگه کتابمو بستم و رفتم خوابیدم چون وقتی ناراحت باشم تنها پناهم خوابیدنه.ساعت 2:30 بیدار شدم و حدس بزنین چی شد؟ بله مامانم و خواهرم دوباره باهم دعوا کردن:))))

از اون ور هم درس های عقب افتاده صبح و درس هایی که نخونده بودم و به جاش خوابیده بودم روم فشار گذاشته بودن،کلاسی که داشتم و باید قبل کلاسم کارام رو انجام میدادم روم فشار گذاشته بود و من هیچ کاری برای از بین بردن فشار و حتی فرار ازش هم نداشتم.


امروز به برنامم نرسیدم،تا جایی که بتونم شب بیدار میمونم و میخونم.فردا هم از صبح زود میرم کتابخونه که دیگه پر نشه و به کارام میرسم.

امروز روز سختی بود برام و چند باری تا مرز گریه رفتم ولی میدونستم اگه گریه کنم نه تنها چیزی درست نمیشه بلکه بیشتر بهم میریزم ،پس گریه نکردم و مثل همیشه سرم رو به درس پرت کردم،ولی تمرکزم خیلی پایین بود و این اصلا خوشایند نیست.

امیدوارم فردا روز بهتری باشه.




تاریخ : شنبه 00/12/7 | 10:2 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی