سلام.
از آخرین باری که اینجا نوشتم خیلی بهترم، اون نظمی که از دست داده بودم رو دوباره بدست آوردم و از خودم راضیم. از اول هفته صبح ساعت 5 بیدار میشم مثل پارسال و این خیلی کمکم میکنه.
هفته پیش وقتی به شدت فرو رفته بودم توی تاریکی خیلی فکرها توی سرم بود، وقتی داشتم اشک میریختم و خسته بودم از شرایط دوستم برام یه عکس فرستاد، عکسو باز کردم دیدم عکس تولدیه که الان اونجاست. دلم برای خودم خیلی سوخت، جلوی خودم رو نگاه کردم، کتاب فیزیک بود و چند تا برگه که پر شده بود با محاسبات. فرق داشت، قابی که من میدیدم با قابی که او میدید خیلی فرق داشت. او تو فکر تفریح فردا شب بود و من به فکر آزمون فردا صبح.
آزمونم رو خوب دادم. به خودم قول دادم دیگه به این چیزا فکر نکنم، به خودم گفتم ارزش داره به خودم گفتم نشدنی نیست. به خودم گفتم روزهای قشنگ منم تو راهه و باهاش کنار اومدم. با تفریحی که ندارم، با دلخوشی کمی که دارم با مسافرتی که ندارم...
الان خوبم، همین کافیه.
میشه؟ باید بشه. نمیشه که نشه.
تاریخ : سه شنبه 101/9/22 | 6:41 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام. تصمیم گرفته بودم اینجا دیگه حرفی نزنم. اما به خودم گفتم دلیلی نداره که افکارم رو ثبت نکنم و حرف نزنم.
حدود یک ماه دیگه کنکور دارم و الان تو موقعیتی نیستم که از نظر خودم باید باشم، قول داده بودم ساعت 5 صبح بیدار بشم ولی الان دو هفته ای میشه که زنگ ساعت خاموش میشه و این منو ناامید تر از چیزی که هستم میکنه.
دلم جمع نیست، برخلاف پارسال وقتی یک ماه مونده بود به کنکور خیلی آروم بودم و دلم قرص بود ولی امسال اصلا... با این که وضعیت درس و آزمونام امسال خیلی بهتره اما اون آرامش پارسال رو ندارم.
دلیلش رو هم میدونم و باید درستش کنم.
دوستم بهم میگفت امسال که داره برای دانشگاه درس میخونه تازه فهمیده چقدر درس ها سخت و زیاده، گفتم من آرزومه این درسای سخت و زیاد رو بخونم. من آرزومه اون کتابا به جای کتاب فیزیک و شیمی جلوم باز باشه. من آرزومه برای تست زدن زمان نگیرم. من آرزومه دیگه نگران آزمون جمعه نباشم.من آرزومه بدون دغدغه بخوابم و بیدار شم. من آرزومه بدون نگرانی و عذاب وجدان برم بیرون. من آرزومه به افرادی که میتونم کمک کنم تا پیشرفت کنن ولی آخه کی از منه پشت کنکوری کمک میخواد؟ من آرزومه خوشحالی رو توی چشمای پدر و مادرم ببینم. من آرزومه اینجایی نباشم که الان هستم.
دلم این روزا خیلی پره، از همه چیز اما چکار میشه کرد؟ یعنی خدا منو میبینه؟ میشنوه صدامو؟ حقیقتا نمیدونم
تاریخ : سه شنبه 101/9/15 | 5:2 عصر | نویسنده : pariya | نظر
دیدم باید یه یادگار این این روزا داشته باشم، پس مجبورم بنویسم اونی که توی فکرمه رو.
شرایط از هر جهت سخته، هر قسمتی از زندگیم رو نگاه میکنم انگار یکی سیلی میزنه توی صورتم و پرت میشم زمین.
کاش کاری از دستم برمیومد، کاش اینقدر احساس بی فایده بودن نمیکردم.
الان اگه کسی ازم بپرسه چطوری هیچی ندارم بگم، چون حسی ندارم، مثل یه کره تو خالیم که صرفا روزهاش رو سپری میکنه با هر سختی ای که هست.
تنها شبکه اجتماعی ای که داشتم تلگرام بود، پاکش کردم برای مدتی. گوشیم رو خاموش کردم و یه گوشی ساده برداشتم. اما اینا کمکی به شرایط کرده؟ نه هنوز.
باید نفس بکشم، باید خودمو بغل کنم بگم صبح میشه این شب. باید مراقب خودم باشم.
تاریخ : پنج شنبه 101/8/26 | 6:47 عصر | نویسنده : pariya | نظر
پر از حرفم.
بارها اومدم اینجا، خواستم بنویسم ولی نتونستم، نوشتم ولی پاک کردم. کار هر روزم همینه،پاک کردن احساساتم.
دیگه با درصد های خوب گرفتن به وجد نمیام، جمعه رتبم شد 70 کشور توی آزمون ولی فقط به خودم گفتم بعد سه سال خوندن اگه اینجوری نمیشد عجیب بود، انگار دارم خودم خودمو سرکوب میکنم و هنوز راهی برای انجام ندادنش پیدا نکردم.
شاید برم کتابخونه تا یکم محیطم عوض شه و بتونم بیشتر تمرکز کنم ولی دوست ندارم با بچه های اونجا چشم تو چشم بشم و بهشون بگم امسال هم کنکور دارم و به جای کتاب های دانشگاه، کتاب های دبیرستان و تست رو باز کنم.
دیشب از استرس و اضطراب نمیتونستم نفس بکشم، کاری از دستم بر نمیومد به جر دعا کردن برای پدر مادر و پسر دست گلشون.
میاد اون روزای خوب؟ چرا اینقدر طول کشیده پس
تاریخ : دوشنبه 101/8/23 | 12:32 عصر | نویسنده : pariya | نظر
این روزها همه چیز فرق کرده. دیگه حس هایی که داشتم مثل گذشته نیست.حسم به ایران، حسم به خودم حسم به زندگیم.
همیشه میگفتم دوستای خوبی دارم و بودنشون برام نعمته اما الان حتی این حس هم فرق کرده. من فقط سه تا دوست صمیمی دارم که برام مثل خانواده بودن. یکی از اونا یک ماهی میشه به کشور قبرس مهاجرت کرده و با پول باباش داره داروسازی میخونه، به منم گفت کنکور ایران رو بیخیال شم و برم، ولی من هیچوقت نمیخوام از خانوادم دور بشم و این همه هزینه بذارم رو دستشون و برم رشته ای رو بخونم که دوسش دارم. تو این یک ماهی که رفته ارتباطمون خیلی کم شده، همه اپلیکیشن ها اینجا فیلتر شده و این ارتباط رو محدود تر میکنه.
یکی دیگه از دوستام رفت دانشگاهش و یه شهر دیگست، خوابگاه داره و سرش خیلی گرمه.
یکی دیگه از دوستام هم خیلی عوض شده، حرف هایی رو میزنه و کارایی رو میکنه که اصلا فکرشو نمیکردم روزی از زبون او اینا رو بشنوم.
میدونین هیچکدوم از دوستام منو نمیفهمن،منم دیگه تلاش نمیکنم خودمو براشن شرح بدم و انتظار درک شدن داشته باشم، مثلا بارها از دلایل ناراحتیم که همه میدونن چیه با دوستم حرف زدم و دوستم فقط خواست بگه او شرایط بدتری داره یا بگه حال همه این روزا بده. قبول دارم حال هیچکس این روزا مثل قبل نیست، اما همه برای بار سوم کنکور نمیدن، همه پدربزرگشون رو از دست ندادن...
تصمیم گرفتم ارتباطم رو باهاشون کمتر کنم،بیشتر از گذشته با مادر و خواهرم حرف میزنم و این خیلی بهتره چون میدونم حرف هام رو متوجه میشن و حس میکنن.
دیروز کنکور دی ماه رو ثبت نام کرم،حس عجیبی داشتم،حس عقب موندن و کلافه بودم از این اوضاع.مامانم دید پریشونم و بهم گفت منو بابا بهت افتخار میکنیم که برای چیزی که میخوای اینقدر داری میجنگی،ولی خودم؟ خودم اصلا به خودم افتخار نمیکنم چون لایقش نیستم.
تاریخ : چهارشنبه 101/8/11 | 9:43 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.