سلام.
مدت زیادیه که اینجا ننوشتم،راستش این روزا کمتر حوصله انجام کارایی رو دارم که قبلا هر روز انجامشون میدادم.
ولی انگار این هفته تیر آخر هم بهم زده شد. دوشنبه صبح ساعت 6 خواهرم بیدارم کرد و گفت بیدار شو بریم،با چشمای نیمه باز گفتم کجا؟ گفت خونه مامان بزرگ، بابابزرگ از پیشمون رفت.
تنم یخ کرد،قلبم درد گرفت و باورش سخت بود. برای اولین بار مقابل مردم زیادی گریه کردم، یهو به خودم گفتم پریا جلوی بقیه چرا گریه میکنی؟قوی باش... خودم جواب خودمو دادم که قوی باشم که چی بشه؟ و بیشتر گریه کردم.
بابابزرگم همیشه بهم میگفت انشالله قبول میشی و دل مارو شاد میکنی،و من نتونستم دلش رو شاد کنم،نشد برم بهش خبر قبولیم رو همراه شیرینی بدم و باهم با چای بخوریم. اما بهش قول دادم،بهش قول دادم چون میدونم همیشه کنارمونه و صدامون رو میشنوه، بهش قول دادم دلش رو شاد میکنم.
همه میگن از دستگاه اکسیژن و لوله های توی دهانش راحت شد، میگفتن خیلی آروم خوابیده بود.میدونم الان جاش خوبه و در آرامشه اما جلوی غم رو نمیشه گرفت.
منم این روزا درس میخونم،کمتر با دوستای صمیمیم حرف میزنم چون حس میکنم نه اونا حال منو میفهمن نه من حال اونا رو،اما گاهی باهاشون بیرون میرم و سعی میکنم فراموش کنم این دردا رو.
اگر میشه برای شادی روح پدربزرگم فاتحه بخونین. انشالله خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.
تاریخ : شنبه 101/8/7 | 9:14 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیروز کارنامه سبز اومد.دیدم یک یا نهایت دو نفر فاصله داشتم تا قبولی.دیگه از مرحله ناراحت بودن و اشک ریختن گذشتم،فقط برام عجیب بود که چرا خدا داره پازل زندگی منو اینجوری میچیه؟چرا باید اینقدر زمین بخورم؟
یک نفر خیلی کمه،شاید منم میتونستم الان درحال ثبت نام دانشگاه باشم ولی نشستم تو خونه و دارم برای بار دیگه درس هایی رو میخونم که ازشون خسته شدم.
یه چیزی که همیشه باورش دارم و برام جوابه این بود که وقتی ناراحتم و راهی پیدا نمیکنم برای از بین بردن سریع تر حسهای بدم،اونقدر سرم رو شلوغ میکنم که دیگه وقتی برای ناراحتی نداشته باشم.الانم دقیقا همین کار رو دارم انجام میدم و سرم رو با درس خودن گرم میکنم.
پدربزرگم چند روزیه حالش خوب نیست و بیمارستان هستش. این که کاری از دستم جز دعا کردن بر نمیاد ناراحتم میکنه... اگه میشه شما هم براش دعا کنین.
و تو این روزا مراقب خودتون باشید.
تاریخ : پنج شنبه 101/7/7 | 10:4 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
بعد از یک ماه و نیم اومدم اینجا،قرار بود با یه خبر خوب بیام ولی با خبر خوبی نیومدم.
قرار بود پزشکی تعهد شهر خودم قبول شم،درسته پزشکی اصلا هدفم نبود و دندون میخواستم ولی خودم رو قانع کرده بودم و قرار بود از قبولی پزشکی خوشحال باشم.دو روز پیش نتیجه نهایی اومد و با کلمه مردود مواجه شدم.
انگار دنیا روی سرم خراب شد و افتادم ته چاه. خجالت کشیدم،خیلی خجالت کشیدم.از خودم از مادر و پدرم از همه چیز و همه کس. هنوزم نتونستم با غمی که تو این دوسال باهاش مواجه بودم و هستم کنار بیام ولی باید قوی بمونم،باید دووم بیارم.
تو این دوسال بارها زمین خوردم و بلند شدم و به خودم گفتم قوی باش،ولی هربار محکم تر از دفعه قبل زمین خوردم و دووم آوردن و قوی بودنم سخت تر و سخت تر شد.
نمیدونم دارم تاوان اشتباهی توی گذشته رو میدم یا داره بهم لطف میشه و قراره آینده خیلی بهتر از تصور من باشه.هرچی که هست شرایط بدجوری بر ضد من شده و حقیقتا آرزوی یک اتفاق خوب رو دارم که مدت هاست تجربش نکردم.
قراره کنکور دی ماه رو شرکت کنم،نزدیک چهار ماه وقت دارم و میدونم باید براش جون بکنم.
خستم؟ خیلی زیاد. ناامیدم؟ بیشتر از چیزی که فکرشو بکنین. چاره ای دارم؟ نه.
محکومم و مجبور.محکومم به قوی بودن و ادامه دادن.
تاریخ : چهارشنبه 101/6/30 | 12:37 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام
سخت بود ولی وظیفه خودم دونستم بیام اینجا و بگم.
دیشب نتایج اومد.نشد که بشه...
رتبم از پارسال خیلی بهتر شد ولی بهتر شدنش کافی نبود.دوباره همه اون حس و حال هایی که پارسال چنین روزی داشتم رو تجربه کردم و حتی به مراتب بدتر از پارسال.
بهم میگن باید قوی باشم ولی بلد نیستم چجوری تو این شرایط قوی باشم.
بهم میگن حکمت این بوده ولی نمیتونم بپذیرم که حکمت همیشه برخلاف خواسته منه و هیشه باعث میشه زمین بخورم.
بهم میگن خواست خدا بوده ولی من امروز به این که خدا وجود داره هم شک کردم،امروز بعد از مدت ها نماز نخوندم و نمیتونم کنار بیام با این خواست خدا.
من جون کندم برای چیزی که میخواستم ولی بهش نرسیدم،برای بار دوم بهش نرسیدم و امروز با آرزوی بچگیم خداحافظی کردم و تبدیلش کردم به رویایی که هیچوقت نتونستم بهش برسم.
میدونم زندگی هنوز ادامه داره،میدونم چند تا عدد نشون دهنده آینده من و شخصیت من نیست،ولی وقتی یادم میاد چقدر براش تلاش کردم و به دستش نیاوردم قلبم درد میگیره.
به خودم حق دادم گریه کنم.امروز با دوستم رفتم بیرون و خیلی خوش گذشت،برای یک ساعتی حس کردم هیچ اتفاقی نیوفتاده.ولی وقتی برگشتم خونه انگار وباره همه چیز یادم اومد.
نمیدونم چقدر زمان میبره تا دوباره حالم خوب شه،نمیدونم چقدر طول میکشه که بتونم دستامو بذارم رو زانو هام و بلند شم، تو این شرایط به خودم حق میدم تا هروقت که شد ناراحت باشم و اشک بریزم،دیگه تو آینه به خودم نمیگم پریا تو وقت ناراحتی نداری.
شاید مدتی اینجا هم ازم خبری نباشه و با خودم خلوت کنم تا بتونم دوباره پریای گمشده رو پیدا کنم.
تاریخ : چهارشنبه 101/5/12 | 11:50 عصر | نویسنده : pariya | نظر
نهایت تا سه ساعت دیگه نتایج میاد.
ضربان قلبم 150 و دستام میلرزه و فکر کنم گفتن این دوتا گویای شرایط الانم هست.
توکلم به خداست،اگه لیاقتش رو داشته باشم خدا بهم میدتش.
برام دعا کنین♥
تاریخ : سه شنبه 101/5/11 | 1:25 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.