حس عجیبی دارم، هروقت عکس های همکلاسی های گذشتم رو نگاه میکنم و میبینم چقدر زندگیشون با من فرق داره به همه چیز شک میکنم، به این که من کار درست رو کردم یا نه؟ به این که تهش قراره خوشحال باشم از انتخابم یا نه؟
دوست دارم چشمام رو ببندم و وقتی بازشون کردم 10 سال دیگه رو ببینم،دلم میخواد زندگی رو جور دیگه ای تجربه کنم ،دلم میخواد از هرچی که هستم دور بشم برای مدتی...
حتی دیگه علاقه ای به گذروندن وقت با دوستام هم ندارم،ترجیح میدم بمونم توی خونه و مثل همیشه از پشت پنجره به آدما نگاه کنم،انگار دور بودن از همه و از دور نگاه کردن بهشون برام مثل نقطه امنی شده که نمیخوام ازش خارج بشم.
چقدر دلم میخواست همه چی جور دیگه ای بود،چقدر دلم میخواست یه وقتایی زندگی روی خوشش رو بهم ثابت میکرد.
تاریخ : چهارشنبه 101/2/28 | 8:26 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
چند دقیقست که دارم فکر میکنم که چجوری شروع کنم بنویسم،ولی چون ذهنم خیلی درگیره نمیتونم فکر کنم.
فکر کنم دوباره خواب هام شروع شده،دیشب خواب میدیدم روز قبل کنکوره و من هیچی بلد نبودم ،وقتی که از خواب پریدم گفتم خداروشکر خواب بود و من یک ماه وقت دارم،و دوباره از حرف خودم ترسیدم چون من فقط یک ماه وقت دارم!
واقعا حال عجیبی دارم،از یه طرف میخوام زودتر تموم شه،از اون طرف میخوام وقت بیشتری داشته باشم،نمیدونم باید چجوری این ترس رو کمتر حس کنم...
تاریخ : چهارشنبه 101/2/28 | 5:51 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
فردا تولد مامانمه.منو خواهرم امروز رفتیم براش کادو خریدیم ولی صبر میکنیم تا فردا شب که بابام هم بیاد و بعد براش تولد کوچیکی بگیریم.
برای تولد دوست صمیمیم هم کادو خریدم و احتمال 80 درصد جمعه میرم پیشش وکادو هاش رو بهش میدم،وقتی داشتیم میومدیم خونه یک کیک خیلی کوچولو که اندازه کف دست بود برای مامانم خریدیم،وقتی که بهش دادیم و شمع رو فوت کرد دیدم اشک تو چشمش جمع شده،برام خیلی لحظه قشنگی بود،خیلی خوشحالم که تونستیم حتی یکم خوشحالش کنیم.
مهم ترین اتفاق امروز همین بود و دوست داشتم که ثبتش کنم.
تاریخ : دوشنبه 101/2/26 | 8:55 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
راستش چیزی برای تعریف کردن ندارم،اما چون از صبح میل به حرف زدن زیادی دارم و گوشی برای شنیدن حرف هام ندارم،پس میام اینجا.
این روزا همه چی با گذشته فرق داره،نه تنها استرس من بلکه استرس بقیه هم بیشتر شده،بقیه هم دائم تو فکر کنکور من هستن و راجبش حرف میزنن.نمیدونم شرایط خوبیه یا نه،چون تمایل زیادی ندارم در حین صحبت با دیگران دوباره یاد کنکور بیوفتم چون دقایق کمی هستن که من میتونم فراموش کنم این اوضاع نابسامان رو.
چند وقتی هست که از گوشی قدیمی ای استفاده میکنم و اعتراف میکنم این گوشی رو بیشتر از گوشی اصلی خودم دوست دارم.
توی بیشتر ساعات روز یک دستم مداد و دست دیگم لیوان قهوست.گاهی کنار پنجره دستم رو زیر چونم گذاشتم و به تکاپوی مردم نگاه میکنم.گاهی به خودم میام و میبینم چند دقیقه به یه نقطه خیره بودم و داشتم فکر میکردم.
درکل اتفاق هیجان انگیزی در زندگی من رخ نمیده،هرچند من هم علاقه ای به رخ دادنش ندارم و ترجیح میدم توی روز های نرمال و به اصطلاح کسالت بار بمونم.
اگه داشتین با خدا حرف میزدین یاد منم باشین،اگه مشهد زندگی میکنین و از من به امام رضا نزدیک ترین،سلام منو به امام رضا برسونین و بگین هر روز بیشتر دلتنگش میشم.
مراقب خودتون باشید.فعلا
تاریخ : شنبه 101/2/24 | 5:19 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیروز اتفاق های زیادی افتاد که به دلایلی که از نظر خودم منطقی هستن نمیتونم اینجا ثبتشون کنم.فقط در وصفش میتونم بگم دم خدا گرم .
تاریخ : پنج شنبه 101/2/22 | 10:54 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.