سلام.صبحتون بخیر
امروز صبح داشتم به خودم فکر میکردم،به این که از بچگی یاد گرفتم خوبی کنم و بد کسی رو نخوام.یاد ابتداییم افتادم،چون درسم خوب بود و با اغلب بچه ها رابطه خوبی داشتم،اگه کسی درسی رو مشکل داشت میومد پیش من و میگفت مامانم گفته بیام از تو بپرسم و منم هرچی بلد بودم و نبودم رو بهش یاد میدادم و مطمئن میشدم امتحانش رو خوب میده.حتی گاهی به معلمم میگفتم اگه میشه من با فلان دانش آموز درس کار کنم تا پیشرفت کنه.یکی از بهترین خاطره هام به کلاس ششم برمیگرده به یکی از همکلاسی هام که بعد از این همه سال هنوز اسم و چهرش هم یادمه،دختر خیلی مهربونی بود و به من ارادت خاصی داشت،درسش اونقدر خوب نبود،این بار من باهاش درس کار نکردم،فقط چند باری باهاش حرف زدم و یه جورایی تفکرش رو نسبت به درس تغییر دادم.و بعد چند ماه به قدری پیشرفت کرد که معلممون تو کلاس تشویقش کرد و این برام قشنگ ترین لحظه بود،چون این بار صفر تا صد زحمت و تلاش خودش بود و من کاری نکرده بودم براش پیشرفت درسیش.
من این سبک زندگی رو دوست دارم وازش لذت میبرم،با این که خیلی آدمایی تو زندگیم بودن که تلاش میکردن با پیشرفت خودشون من و بقیه رو بکشن پایین،ولی من حتی به اصطلاح کارشون رو تلافی نکردم،چون اینجوری جلوی خدای خودم شرمنده میشم.
هروقت به زندگیم فکر میکنم و این چیزا و این خاطرات میاد توی ذهنم ،خیلی آروم میشم و یه جورایی به خودم افتخار میکنم.
البته منم کامل نیستم و خیلی جاها بوده و خواهد بود که کسی رو ناراحت کنم،ولی خودم رو خوب میشناسم و میگم که قطعا ازشون معذرت خواهی میکنم .مثل یکی از دوستام که بعد از 7 سال تونستم شمارش رو پیدا کنم و بابت حرفی که 7 سال پیش بهش زده بودم و میدونستم که ناراحت شده ازش عذرخواهی کنم.
من واقعا این حس رو دوست دارم.
تاریخ : چهارشنبه 01/2/21 | 9:17 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیروز روز خوبی بود.داشتم درس میخوندم ، رفتم از گوشیم پاسخنامه آزمون رو بگیرم که دیدم دوستم پیام داده امروز میای بریم بیرون؟ منم در کمال ناباوری گفتم آره و دو سه ساعت بعد هم رفتیم.
وقتی میخواستم برم نمیدونم چرا استرس داشتم،حتی میخواستم بیام اینجا و بگم که استرس دارم ولی چون تا لحظه آخر داشتم درس میخوندم وقت نشد.
حتی چند دقیقه اول هم استرس داشتم و داشتم با دستم بازی میکردم،نمیدونم چرا این حس رو داشتم چون اون دوست صمیمیمه و 4 ساله که دوستیم.بعد از اون چند دقیقه که گذشت حس خوشحالی جای استرس رو گرفت و تقریبا اون دو ساعتی که باهم بودیم حس خیلی خوبی داشتم.تو کل این دو ساعت دوستم داشت صحبت میکرد و از دانشگاهشون میگفت(دندون میخونه).از اتفاقات خنده دار و عجیب میگفت و منم توی کل این مدت داشتم بهش گوش میکردمو با او میخندیدم و تعجب میکردم.من حرف زیادی نزدم چون چیزی برای تعریف کردن توی زندگی من وجود نداره،او هم اصراری به حرف زدن من نداشت و چون میدونست اوضاعم رو، خودش یه تنه اندازه دوتامون صحبت کرد:)
وقتیم که داشتیم میومدیم خونه برای هم دسته گل های خیلی خوشگلی خریدیم و خداحافظی کردیم. بعد حدود دو یا سه ماه دیدمش و این دیدار خیلی قشنگ بود برام.
اونجایی که از هم جدا شدیم و من داشتم پیاده تا خونه میرفتم،یه حس بدی بهم دست داد،دلیلش رو میدونستم،حتی میدونستم دقیقا حسم چی میگه،ولی برام عجیب بود،برام دردناک بود. حس میکنم هیچوقت نباید تنها باشم،اگه هم تنها هستم نباید بیکار باشم چون میوفتم توی مرداب افکارم و بیرون اومدنم از اون کار سختیه.
تاریخ : سه شنبه 01/2/20 | 10:41 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.اومدم تعریف کنم و برم ادامه درسم رو بخونم.
امروز بهترم.مهم ترین دلیل بهتر بودنم هم خواهرم بود و هست،این بار نه حرف زدن با دوست های صمیمیم شرایط رو بهتر کرد،نه بیرون رفتن، و نه حتی خودم،این بار فقط خواهرم بود و خواهرم.
نمیگم چیز هایی گفت که به خودم اومدم،اما کارایی کرد که به خودم اومدم.
امروز صبح ساعت 8 بود که خسته بودم از درس و رفتم رو تختم که بخوابم،چون برام مهم نبود که الان درس بخونم یا نه،خواهرم یکم بعدش بیدار شد و اومد پیشم خوابید،اینقدر حرف زدیم و خندیدیم که دیگه خوابم نمیومد.به این فکر کردم که چقدر دوسش دارم و چقدر برام عزیزه و در نهایت امروز بعد چندین روز حس بهتری دارم.
تاریخ : دوشنبه 01/2/19 | 11:9 صبح | نویسنده : pariya | نظر
یا باید توی شرایط الان باشم یا باید بنویسم.
چند دقیقه پیش یه چیزی مثل پنیک اتک رو پشت سر گذاشتم.چون رفتم توی سایت کلاسینو تا یکی از جزوه هام رو بگیرم و دیدم 54 روز مونده تا کنکور.
ضربان قلبم به شدت رفت بالا و حس میکردم داره از سینم در میاد...
این روزا اصلا شرایط نرمالی ندارم،دائم در حال مقایسه کردن خودم با بقیم و همیشه به این نتیجه میرسم که چرا این بوده سرنوشت من؟!
همین الانم ضربان قلبم خیلی بالاست و نفس کشیدن برام سخته،نباید توی این موقیعت گریه کنم و فکر کنم دارم شرایط رو از چیزی که هست بدتر میکنم.نمیدونم باید راجب این شرایط با خانوادم حرف بزنم یا نه،نمیتونم تشخیص بدم چه کاری درسته و چه کاری غلط.
تقدیر من این بود؟ این بود که الان اینجا نشسته باشم و دستگاه فشار کنارم باشه تا حواسم باشه ضربان قلبم بالای 200 نباشه؟ تقدیر من این بود که اینجا بشینم و آروم گریه کنم تا کسی نگران نشه؟نمیدونم،تقدیرم هرچیزی که هست ازش بیزارم و نمیخوامش،کی گفته تقدیر به دست خود آدمه؟ مگه دست من بود که تو این موقعیت باشم،مگه من خواستم که توی این موقیعت باشم؟؟
ببخشید ولی من دارم همه چیزمو میبازم،خوشحالیم رو،صبرم رو،مقاومتم رو،زندگیم رو.
دست به دامن کی بشم؟خدا؟ خدا مگه منو میبینه؟ نمیدونم.
تنها چیزی که میدونم اینه که نمیخوام دیگه این شرایط رو.نمیخوامش.
تاریخ : شنبه 01/2/17 | 2:38 عصر | نویسنده : pariya | نظر
این روز ها بیشتر از همه چیز نیاز به نوشتن دارم،اما وقتی قصد به نوشتن میکنم کلمه ای تو مغزم برای بیان نیست.
میدونم این بیان نکردن شرایط رو سخت تر میکنه ولی انگار دست من نیست.دوست ندارم توی افکارم غرق بشم و ندونم برای بیرون اومدن از اون منجلاب باید دست کیو بگیرم،حتی الان که دارم مینویسم نمیتونم همه چی رو تعریف کنم،نمیتونم همه چی رو از مغزم خارج کنم.
حس میکنم مثل تار و پود یک لباس قدیمی شدم و هر روز به جدا شدن نزدیک تر میشم.
امیدوارم بتونم حرف بزنم تو همین روزا،از حرف نزدن خستم.
تاریخ : شنبه 01/2/17 | 8:18 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.