سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام.
دیشب اولین شب از امسال بود که مهمون دعای جوشن کبیر بودیم.
دیشب یه فرقی با باقی سال ها داشت، اونم این که فکرم خیلی درگیر بود، سردرد شدید داشتم و وقتی چند دقیقه قبلش مامانم دوباره حرف های ظهر رو تکرار کرد، ناراحت هم بودم...
ساعت 12 خوابیدم.تا صبح چند باری از خواب بیدار شدم و با نور ماهی که رو به روم بود دوباره خوابیدم. 
ساعت 5 بیدار شدم، ماه هنوز رو به روم بود و می‌درخشید، انگار دیشب مراقبم بود. :) 
برای همه دعا کردم، برای منم دعا کنین♥




تاریخ : پنج شنبه 01/2/1 | 8:25 صبح | نویسنده : pariya | نظر

چون میدونم که اینجا نوشتن کمک کنندس پس سلام.

برنامه روتین من اینجوریه که ساعت 5 صبح تا 13:00 ظهر درس میخونم و از 13:30 تا 15:30 استراحت میکنم.امروز کارم بیشتر طول کشید و تا 14:30 داشتم درس میخوندم و تصمیم گرفتم تا 16 استراحت کنم. تا سه و نیم کارای غیر درسیم رو انجام دادم و وقتی تموم شدن گفتم توی نیم ساعت وقت باقی موندم با خواهرم یکم فیلم ببینیم.مامانم از همون موقع بهم گفت برو درستو بخون گفتم ساعت 4 میرم و تا ساعت 3:55 هی صدام کرد و گفت برم،و آخرش هم عصبانی شد و گفت توی دوران جمعبندی چه وقت فیلم دیدنه و یه روزی میشینی دوباره گریه میکنی و دیگه حق نداری گریه کنی و.... بهم گفت شب ها که درس نمیخونی صبح هاتم که اینجوریه.بهم گف گریهات برای ماست خوشگذرونیت برای بقیه...

ولی من هر روز از ساعت 5 صبح تا 11 شب درس میخونم و تنها شبی که درس نخوندم پریشب بود که حالم خوب نبود.من یک ماهه بیرون نرفتم و آخرین بیرون رفتنم برای خرید کتاب بود،ولی من 2 ماهه دوستای صمیمیم رو ندیدم،ولی من خیلی کم پیش اومده گریه کنم و اون چند بار هم نذاشتم کسی متوجه بشه،من خودم فشار زیادی روم بود و هست ولی نذاشتم خانوادم بفهمن و نگران باشن.

و گریه کردم، اومدم تو اتاق و گریه کردم،ساعت حدود 16:20 شده بود و اگه این حرف هارو نمیزد من 20 دقیقه پیشش درس خوندنم رو شروع کرده بودم...

اشکتمو پاک کردم و شروع کردم درس خوندن،چند دقیقه دیگه بابام میاد و نمیخوام وقتی میاد با چشمای خیس من مواجه بشه،برای همین صورتم رو شستم و درس خوندم،کاری که همیشه میکنم، ولی فکر کنم خانوادم هیچوقت موقع درس خوندن منو نمیبینن چون من بیشتر اوقات خونه تنهام و بقیه بیرونن،چون من بیشتر اوقات تو خونه تنها کسیم که خواب نیست و بیداره...

الان احساس سبکی بیشتری دارم.میرم بقیه درسم رو بخونم.




تاریخ : چهارشنبه 01/1/31 | 4:48 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام.
امیدوارم حالتون خوب باشه. این روزا سرم بیشتر از گذشته سرم شلوغه و درگیر درسم، قطعا خیلی خستم و گه گاهی ناامید میشم. انگار دیگه توانایی هندل کردن چند تا چیز رو باهم ندارم، درسم و دوستام به شدت باهم به تناقض خوردن و من با شرمندگی زیاد به ندیدن دوست هام ادامه میدم، به بیرون نرفتن ادامه میدم چون گزینه دیگه ای جلوی پام نیست.
دیشب تا ساعت 9 درس خوندم، حوصله باقی درس هارو نداشتم و خیلی خسته بودم، ترجیح میدادم بریم بیرون و یکم راه بریم ولی چون مامانم خسته بود چیزی نگفتم و عوضش چیپس و پفک خوردیم و فیلم دیدیم، دلم تنگ شده برای وقتی که فیلم میدیدم بدون این که دغدغه انجام کاری دیگه رو داشته باشم، دلم تنگ شده که زندگی رو جدی نگیرم و بیش از حد به آینده فکر نکنم.
نمیدونم بعدا قراره از این روزا با شادی یاد کنم یا با حسرت، من از هیچی مطمئن نیستم و بیشتر از همه به خودم شک دارم. کاش یه جوری میشد ببینم 5 سال دیگه کجای زندگیمم، حس میکنم همه چی داره خیلی سریع میگذره و این باعث شده همه چی برام مبهم شه. 




تاریخ : چهارشنبه 01/1/31 | 12:53 صبح | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

حرف های کوتاه و مهمی دارم به خودم بزنم،اینقدر مهم دونستم که با اینکه خیلی خستم ولی ترجیح دادم اول اینا رو بنویسم بعد بخوابم.

امشب کلاس دومی که داشتم زودتر تموم شد.خواهرم خونه نبود و منو مامانم یکم باهم حرف زدیم،صحبت صبح بیدار شدنم شد و از اونجایی که اکثر صبح ها مامانم منو بیدار میکنه و اگه نکنه تا 6 میخوابم ،بهش گفتم اگه یکی باشه منو بیدار کنه خیلی زودتر بیدار میشم و خودم باشم تنبلی میکنم.اینجا مامانم بهم گفت من بعضی صبحا که میام بیدارت کنم چشام پر اشک میشه.پرسیدم چرا؟ گفت چون میدونم خسته ای و میگم بذار یک ساعت هم هست بیشتر بخوابه:)))))

خیلی ناراحت شدم،نه برای خودم،برای مامانم که با چشمای اشکی میاد منو بیدار میکنه و به روش نمیاره چیزیو. من یکی از مهم ترین انگیزه هام برای درس خوندن دیدن شادی توی چشمای مامان و بابامه.

به خودم قول دادم،قول دادم بیشتر تلاش کنم،قول دادم کمتر خسته شم ،قول دادم همه اینا رو برای خانوادم جبران کنم.

اینم باشه به یادگار و تاریخ 1401/1/28 رو میزنم به یادگار بیشتر تلاش کردنم.

برام دعا کنین.

براتون بهترینا رو میخوام.




تاریخ : یکشنبه 01/1/28 | 11:18 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

امروز هوا دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشتم.بارون،رعد و برق و هوای ابری خیلی بهم حس خوبی میده.

عصر بارون اومد و وقتی قطع شد منو خواهرم رفتیم جزوه و کتاب برای جمعبندیم گرفتیم،فکر کنم این آخرین کتابیه که امسال میگیرم:)) موقع خریدن کتاب یکم حس بدی داشتم،وقتی وارد کتاب فروشی شدم ناخوداگاه به خودم گفتم کاش دنبال کتاب برای دانشگاهم بودم نه کنکور... برام جالبه که هنوز هم حس بدی میگرم که توی این موقعیتم،ولی خوشحالم که از شدتش کم شده.

فردا 8 ساعت کلاس دارم و تا آخر کنکور یکشنبه هام همین مدلی طی میشه.

امروز یه متن تو یکی از کانال هام خوندم که میگفت این روزا اینجوریه که باید دوتا بزنم روی شونه خودم بگم "از پس اینم میتونی بر بیای". واقعا توصیفی از شرایط من بود و خلاصه حرف هایی که هر روز به خودم میزنم.

امروز همون ساعت بیدار شدم ولی یکم کمتر درس خوندم،تنبلی نکردم از قصد این کارو کردم چون دلم مدت کوتاهی هیچ کاری نکردن میخواست.

 




تاریخ : شنبه 01/1/27 | 10:10 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی