سلام.
امروز روز پرکاری بود و الان که ساعت یازده هستش و من دارم مینویسم،چشام به سختی باز موندن.
اول از همه باز به خودم بدقولی کردم بابت زنگ زدن به دوستم و امروز هم زنگ نزدم، البته که یادم بود،ولی وقت سر خاروندن نداشتم از ساعت 5 صبح. میدونم باورش برای خیلیا سخته ولی اکثر روز های من اینجوری میگذره.میدونین این قضیه رو فکر میکنم دارم زیادی بزرگ میکنم ولی از یه طرف برام خیلی ترسناکه، چون من آدمی بودم که همیشه برای دوست های صمیمیم وقت داشتم توی هر زمانی.نمیدونم این نشونه خوبیه یا بدی ولی درحال حاضر کاری از دستم بر نمیاد.
خیلی دلم میخواست یه روز رو استراحت کنم کلا ولی وقتی به برنامم نگاه میکنم یه خودم میگم باید فکرش هم از ذهنم بیرون کنم. قبل ماه رمضون رفتن به قهوه فروشی همیشگی و خوردن لته برام بهترین تفریح بود ولی یک ماه از این تفریح محرومیم.
تاریخ : جمعه 01/1/26 | 11:19 عصر | نویسنده : pariya | نظر
یه چیزی که یادم رفت بگم این بود که دیشب آخرین جلسه کلاس عربیم بود.شاید فکر کنین خوشحالم ولی نه نیستم:)))
من هیچی از عربی بلد نبودم ولی اینقدر کلاسم خوب بود و بهمون خوش میگذشت که همیشه میگفتم کاش زودتر چهارشنبه شه و کلاس عربی داشته باشم.عاشق استادمم و واقعا مدیونشم و امیدوارم بتونم با درصد کنکورم زحمتش رو جبران کنم و قطعااا بعد کنکور میرم میبینمش.
شاید مسخرم کنین ولی دو سه بار سر کلاسش بغض کردم و حتی یه بار هم گریم گرفت:))))) با این که نکته و تست هم با همین استاد دارم و میدونم آخرین باری نبود که میدیدمش.
خلاصه بگم که قول میدم عربی کنکورم رو بالالی 80 بزنم و با دست پر برم تهران و استادم رو ببینم.
تاریخ : پنج شنبه 01/1/25 | 9:53 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
از دیشب بخوام شروع کنم، دو ساعت از خوابم گذشته بود که با معده درد شدید بیدار شدم و تا رفتم دوباره بخوابم ساعت 2:30 بود. ساعت 5 مثل همیشه بیدار شدم و فکر کردم خوب شده معدم ولی یک ساعت بعد از بیدار شدنم خییلی بیشتر شد دردش.ساعت 8 بود که دوباره خوابیدم تا 10 و وقتی بیدار شدم خداروشکر خوب شده بودم کامل.
مامانم فردا شب گفته خالم و مامان بزرگم بیان خونمون تا برام تولد بگیرن، واقعیتش زیاد حوصله تولد ندارم و ترجیح داده بودم امسال نه با دوستام نه با خانواده تولد نداشته باشم ولی خب ناراحت هم نیستم.
4 روزه که دوستم بهم پیام داده و گفته بود که میخواد بهم زنگ بزنه منم گفته بودم شب بهت میگم و 4 روز از اون شب گذشته و هنوز وقت نکردم بهش زنگ بزنم :))) خیلی عذاب وجدان دارم ولی یکم به خودمم حق میدم چون یا کلاسم یا دارم درس میخونم و میدونم زنگ زدن به او بیشتر از نیم ساعت طول میکشه. ولی قول دادم فردا بهش زنگ بزنم.
چون امروز زیاد خوابیدم (با اینکه هنوزم خوابم میاد) شب باید بیشتر بیدار بمونم و کارام رو تموم کنم.
تاریخ : چهارشنبه 01/1/24 | 12:0 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام عزیزانم.
امروز روز دندانپزشک بود.نمیدونستم امروزه و مامانم بهم گفت که به دوستم تبریک بگم.اولش گفتم نه تبریک نمیگم چون حس کردم قراره ناراحت بشم ولی پیش خودم گفتم باید بهش تبریک بگم چون از موفقیت او خوشحالم و آرزو کردم سال دیگه روز 23 فروردین به خودم تبریک بگم:))
همچنین به یکی دیگه از افراد مهربون زندگیم که امسال خیلی بهم کمک کرد هم تبریک گفتم.
توی تلگرام چنل دختری رو دیدم که پشت کنکور بود و طبق پست های کانالش حل خوبی نسبت به زندگیش نداشت،بهش پیام دادم و گفتم خیلی میفهممش و براش آرزو کردم امسال از خوشحالی گریه کنه نه از ناراحتی،و اینو از ته دلم براش خواستم و بهش گفتم تو چنلت میمونم تا روز اعلام نتایج خبر قبولیتو ببینم.بنظرم خدا مخصوصا اینو جلوی راهم گذاشت و برای من خیلی معنی داشت.
کم مونده تا اذان و برای همتون دعا میکنم.برای منم دعا کنین.
مراقب خودتون باشین.
تاریخ : سه شنبه 01/1/23 | 7:38 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
حرف های توی ذهنم پراکنده و زیاده امیدوارم بتونم همشو بگم.
تولدم گذشت و تفاوت های خیلی زیادی با پارسال داشت،مهم ترینش این بود که دیگه روز تولدم ناراحت نبودم و وقتی که درسم رو هم خونده بودم و آخر شب رفتیم ببرون خیلی حس بهتری داشتم.
دومین تفاوت این بود که تبریک ها دیگه برام مهم نبود،پارسال دوست معمولیم وقتی تولدم رو یادش رفت خیلی ناراحت شده بودم ولی امسال دوست صمیمیم تولدم رو یادش رفت اما واقعا برام ارزش خاصی نداشت و ناراحتی ای نداشتم و از این بابت خیلی خوشحالم.
اما دیشب... شب خوبی نبود. از صبح بخوام شروع کنم مثل همیشه بیدار شدم و مشغول درس خوندن شدم و تقریبا تا ساعت 11 شب که درس هام تموم شدن همه چیز نرمال بود.تا این که دوستم برام استوری یکی رو فرستاده بود و استوری عکس دوست صمیمیم که دندونپزشکی میخونه و دوتا از همکلاسی هاش که من یکی رو میشناسم.... و دوباره همون حس ها و همون حالت ها بهم دست داد،چقدر دوست داشتم منم توی این قاب بودم و با لبخند توی دانشگاه عکس میگرفتم.چقدر دلم برای خودم سوخت که با بغض داشتم مدت ها به عکس نگاه میکردم و فکر میکردم.و آخرش طاقتم طاق شد و گریم گرفت،با هیچکس نمیتونستم راجبش حرف بزنم چون احتمال خیلی زیاد فکر میکنن که من به دوست صمیمیم حسودیم میشه ولی بارها گفتم که من برای اون از ته قلبم خوشحالم،من برای خودم ناراحتم نه کس دیگه.
رفتم با ادمین یکی از چنل هام ناشناس حرف زدم،میشناسمش و میدونم دختر خیلی مهربونیه،ولی نمیخواستم این حالت من رو کسی بببینه برای همین ترجیحم به ناشناس بود،حرف زدن و تایپ کردن افکارم باعث شد یکم مغزم خالی بشه و شدت گریم کم.تا ساعت دو بیدار بودم و آرزو میکردم که وقتی صبح بیدار میشم چشمام پف نکرده بشه:)
صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و شروع کردم به درس خوندن.فکر میکردم دیشب کسی متوجه گریم نشده باشه ولی صبح خواهرم بهم گفت که فهمیده داشتم گریه میکردم و گذاشته که گریه کنم تا خالی شم:)
الانم موقع نوشتن این متن نمیخوام به اون عکس و حس خودم فکر کنم و انگار دارم حواسم رو پرت جرئیات میکنم ، فکر کنم برای همینه که خیلی پراکنده حرف میزنم.
در آخر هم مثل همیشه میگم "دور گردن گر دو روزی بر مراد ما نرفت/دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور"
تاریخ : دوشنبه 01/1/22 | 11:59 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.