سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

تولدم...دیشب اولین کادو هامو گرفتم از خانوادم و خیییلی دوسشون دارم خیلی زیاد.

و بلاخره میخوام چیزایی رو بگم که توی 18 سالگی فهمیدم و اینجا میگم که همیشه یادم بمونه.

یاد گرفتم نباید زود اعتماد کنم،حتی به کسایی که نظر شخصیت خیلی خوبی داشته باشن.چون فهمیدم آدما خود واقعیشونو طول میکشه نشون بدن.

یاد گرفتم بتونم نه بگم،بتونم وقتی از چیزی ناراحت و عصبانی ام راجبش حرف بزنم و بتونم حقمو بگیرم.

یاد گرفتم دوستی با بعضیا نه تنها سودی نداره بلکه ضرر هم داره،و من تونستم با وجود دوست داشتنشون اونا رو از زندگیم بیرون کنم که به نظرم بهترین کار امسال بود.

یاد گرفتم اتفاقات بد، هرچیزی که باشن بهم چیزای زیادی یاد میدن و میتونم بهشون به چشم تجربه نگاه کنم.

یاد گرفتم زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه،چیزای خوب رو بد میکنه و چیز های بد رو خوب،پس به چیزی دل نبندم و همیشه انتظار هرچیزی رو داشته باشم و توی مشکلات صبر کنم و بگم زمان حلش میکنه.

یاد گرفتم خیلی قدر دوستایی که دارم رو بدونم، و اینو وقتی فهمیدم که فرق دوست واقعی و الکی رو متوجه شدم.

یاد گرفتم اشکال نداره یه زمانی ناراحت باشم و از همه چی خسته،چون فهمیدم قدرت اینو دارم توی بدترین شرایط دوباره از جام بلند شم.

یاد گرفتم از کسی انتظار نداشته باشم،اینجوری همه چی خیلی آروم تر و قشنگ تره.

یاد گرفتم ببخشم،چون فهمیدم که وقتی  کسی که به تو بدی کرده رو ببخشی کلا اون فرد رو از فکرت بیرون میکنی و دیگه غصه چیزی رو نمیخوری.و بخشیدن نشونه عاقل بودن منه.

یاد گرفتم وقتی اشتباه کردم معذرت بخوام ولی وقتی اشتباه نکردم برای نگه داشتن دوستی ای نگم ببخشید و غرورم رو خورد نکنم.

یاد گرفتم خودمو با همه نقص هام دوست داشته باشم و سعی کنم روز به روز نقص هامو برطرف کنم و نذارم کسی بهم بگه تو کافی نیستی.

یاد گرفتم هیچ کس کامل نیست و همه افراد کنار هزاران ویژگی خوب ،ویژگی بد هم دارن و گاهی باید چشمم رو ببندم روی ویژگی های بد یه آدم چون ویژگی های خوبش خیلی بزرگ تر و قشنگ تره.

یاد گرفتم خیلی قشنگ تره وقتی به هرکس که میتونی کمک کنی و باعث شی یکم حداقل یکم از مشکلاتشون حل بشه.

یاد گرفتم خدا داره منو نگاه میکنه و اگه هیچکس هم نباشه خدارو همیشه کنارم دارم.

یاد گرفتم ممنون کسایی باشم که بی منت بهم کمک کردن و همیشه قدر این آدما رو بدونم.

و در آخر یاد گرفتم هر اتفاقی بیوفته بازم میتونم شرایط رو مطابق خواسته هام عوض کنم و دوباره ادامه بدم.




تاریخ : شنبه 01/1/20 | 9:33 صبح | نویسنده : pariya | نظر

خیلی مردد بودم از الان نوشتن، ولی شاید بهتره که اینجا خاک کنم بعضی چیزا رو.

یه مسئله ای توی خانواده پیش اومد که بد حالمو گرفت، انگار جرقه ای بود که منو کیلومتر ها پرت کنه عقب، همیشه از درک نشدن می‌ترسیدم و انگار الان دقیقا توی همون نقطه وحشتناک ایستادم، نمیدونم چی میشه و علاقه ای هم به بررسی جوانب مختلف ندارم.
با دوستم راجبش حرف زدم ،گفتم اینقدر عصبانی و آشفتم که میخوام گریه کنم، اونم گفت گریه کن و انگار من فقط به همین نیاز داشتم که بعد از مدت ها گریه کنم. با این که زیاد طول نکشید ولی برای اولین بار بعد از گریه حس بهتری دارم. 
میدونم توی این موقعیت نمیمونم ولی انگار الان کوه امواج منفی و حس بدم. شاید مدیتیشن بتونه کمک کنه با این که خوشم نمیاد از مدیتیشن کردن. نمیدونم
... 




تاریخ : پنج شنبه 01/1/18 | 9:48 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

خلاصه ای از روز های الانم میشه ساعت 5 صبح بیدار شدن و درس خوندن تا ساعت 11 شب و تکرارش.راضیم خداروشکر،وقتی سرم شلوغ باشه هم وقت فکر کردن به چیزای مسخره رو ندارم هم احساس پوچی ندارم.

قرار بود برای تولدم برنامه بریزم ولی از این کار منصرف شدم چون حوصله برنامه ریزی هایی رو ندارم که الان اولویتم نیست.پس به مامانم گفتم برنامه خاصی ندارم و احتمال 70 درصد روز تولدم هم مثل باقی روزها باشه.

چیزی که این روزا اذیت کنندس برام فشار مامانمه،وقتی به سمت بعدازظهر و شب میریم مغزم خسته میشه و معمولا بیشتر از یک ربع یا بیست دقیقه استراحت میکنم و هر دفعه که بیشتر از این مقدار میشه مامانم با جمه"برو بشین درستو بخون" حس بدی رو بهم منتقل میکنه،چند بار بهش گفتم از این جمله خسته شدم واقعا بعد از دو سال،و وقتی این جمله رو توی موقعیتی میگه که من کل اون روز رو درس خوندم خیلی بدتره.میدونم شاید از روی نگرانیه و دلسوزی اما من چند باری بهش گفتم این جمله حس خوبی رو بهم منتقل نمیکنه.آخه من خودم دلم جوش درسمو میزنه نیازی به گفتن نیست. شایدم من الکی حساس شدم و دارم بزرگش میکنم،نمیدونم...




تاریخ : سه شنبه 01/1/16 | 7:36 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

دیروز اینقد کار داشتم که نتونستم بیام و بنویسم.دیروز ساعت 5 بیدار شدم و بعد از افطار هم مامان و خواهرم رفتیم یکم دور زدیم بیرون،وقتی اومدم خونه دوباره درس خوندم تا ساعت 11 شب و چون از صبح بیدار شده بودم و نخوابیده بودم از خستگی خوابم برد.

امروز ساعت 5:30 بیدار شدم.البته داشتم خواب میموندم که مامانم منو بیدار کرد:) وقتی بیدار شدم و صبحانه خوردم و گوشیم رو نگاه کردم دیدم اون دوست قدیمیم که چند وقت پیش داستانش رو گفته بودم(همون که بهم پیام داده بود که چرا بهم سلام نکردی وقتی از کنارم رد شدی) بهم پیام داده و یه اسکرین از چت خیلی وقت منو خودش فرستاده بود و گفته بود یادش بخیر چقدر همه چی عوض شده:// وای خدایا دست از سرم بردار دیگه، بعد از اون همه حرف هایی که بهم زد و اعتماد به نفسم رو خورد کرد و کاری کرد تا چند ماه از خودم بدم بیاد چجوری روش میشه بیاد این حرفو بزنه!!

امروز هم کلاس دارم بعد از دو هفته تعطیلی و باید درسامم بخونم.همینننن




تاریخ : دوشنبه 01/1/15 | 10:16 صبح | نویسنده : pariya | نظر

سلام عزیزان.

امروز روز معمولی و رو به خوبی بود،مامان بزرگ و خالم هم اومدن پیش ما و به قول معروف 13 رو به در کردیم فقط با این تفاوت که تو خونه بودیم:)) ولی از حق نگذریم نیم ساعتی قدم زدیم و برگشتیم و با این که از این وضعیت خیلی شاکی بودم و تعجب کرده بودم که چرا بقیه با تو خونه نشستن اونم توی روز سیزده به در مشکلی ندارن،دیدم غر زدن من فایده نداره و منم سرمو توی خونه گرم کردم .

برنامه خوبی برای هفته جاری و فردا نوشتم و فردا به امید خدا بعد از یک ماه میرم کتابخونه.

هفته بعد از تولد من تولد دوست صمیمیمه و من تا الان هیچ کاری نکرده بودم برای کادو، تصمیم کادو رو گرفتم و چون خودم وقت بیرون رفتن ندارم سپردم به مامان و خواهرم تا برن بخرن.

 برای روز تولدم تصمیم گرفته بودم برم صبحانه بخورم بیرون ولی یادم نبود ماه رمضونه:))) برای همین برنامه مشخصی ندارم تا الان و فقط یه تصمیم های کوچیکیه،وقتی تصمیم نهایی شد میام بهتون میگم:)

 




تاریخ : شنبه 01/1/13 | 10:48 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی