سلام.
خبر خوب و بد داریم.اول خبر خوب رو میگم.حدود یک ماه یا یک ماه و نیم پیش لایو رتبه یک کنکور تجربی 1400 با یکی از همکلاسی هاشو دیدم که این همکلاسیش خیلی شرایط مشابه من رو داشت،ولی نه پیجی داشت و نه هیچ راه ارتباطی ای که بتونم باهاش حرف بزنم. ولی امشب به طور اتفاقی پیجش رو پیدا کردم :)))))) فقط نمیدونم جواب میده یا حتی میبینه یا نه،واقعا امیدوارم ببینه چون خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم.
خبر بد هم اینه که نه دیروز نه امروز ساعت 5 بیدار نشدم ،حتی ساعت 6 هم بیدار نشدم و مثل بقیه روزها ساعت 7 بیدار شدم و از دست خودم ناراحتم.تازه دیروز بعدازظهر نخوابیدم ولی امروز خوابیدم:))) نمیدونم چرا اینقدر خوام میاد همیشه ....
اتفاق دیگه ای نیوفتاد و فقط درس خوندم.
تاریخ : دوشنبه 00/12/16 | 7:56 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
تصمیم داشتم امشب ننویسم چیزی چون به معنای واقعی چیزی برای تعریف کردن نداشتم و هیچ اتفاقی نیوفتاد امروز.فقط درس خوندم.
البته چیزی که امروز خیلی توی فکم بود و ذهنم رو مشغول کرده بود این بود که دارم صبح ها دیر بیدار میشم،ساعت 6:30 ساعتم زنگ که میزنه دوباره تا 7 یا 7:30 میخوابم و اینو اصلا دوست ندارم،اینجوری وقتم کمتر دارم برای رسیدن به کارام.برای همین تصمیم گرفتم فردا ساعت 5 بیدار شم که اگه خواستم بخوام که امیدوارم نخوابم تا 6 بیدار شم،اینجوری حس بهتری هم دارم.
برنامه درسی امروزم سنگین بود و تا ساعت 1 شب حداقل درگیر درس هستم و از این بابت خوشحالم چون باعث میشه تا ساعت 5 صبح کم بخوابم و فردا حسابی خسته شم و شب زود خوابم ببره و صبح راحت بیدار شم.
راستی امشب با دوست صمیمیم که دو سه ماهه ندیدمش ویدیو کال کردیم و نیم ساعتی از هر دری حرف زدیمو قرار شد هفته دیگه باهم بریم بیرون اگه جور بود همه چی.
تاریخ : شنبه 00/12/14 | 11:14 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیشب ساعت 12 خوابیدم و صبح ساعت 6 از خواب پریدم و تصمیم گرفتم دیگه نخوابم . ساعت 7:30 بارون اومد و من چند دقیقه کنار پنجره از بوی بارون لذت بردم و روحم تازه شد.
بقیه روز رو درس خوندم،قرار بود کلاس فوق العاده شیمی داشته باشیم که کنسل شد.
حدود یک ساعت پیش رفتم از کشوم تقویمم رو بردارم تا برنامه درسیم رو تا عید بنویسم که چشمم به دفترچه خاطراتی خورد که یک سالی میشد بهش دست نزده بودم،برداشتمش و چیزایی که نوشته بودم رو خوندم،چقدر عوض شدم،چقدر بزرگ شد،چقدر دغدغه هام فرق کرده،چقدر دلیل ناراحتیام فرق کرده.یعنی چند سال بعد وقتی به نوشته های الان خودم نگاه کنم هم همینا رو میگم؟
برام اصلا دردناک نبود،اسم هایی که توی دفترچه نوشته بودم و خوشحال بودم از بودشون ولی الان حتی پیامی هم باهاشون ندارم،تصمیم هایی که گرفته بودم و ناراحت بودم از بابتشون و قول هایی که به خودم داده بودم ولی عملی نشده بود.... اصلا برام دردناک نبود چون موقعیت الانم و بلوغ فکری الانم که مطمئنم کامل نیست رو ترجیح میدم به اون موقع ها.
شب هم میریم خونه مامان بزرگم چون امروز از بیمارستان مرخص شده و حالش خوبه و فردا هم دوباره درس و کتابخونه.
دوستون دارم.فعلا.
تاریخ : جمعه 00/12/13 | 6:34 عصر | نویسنده : pariya | نظر
وای جواب داد استاد فارسیم :))))))))))) حتی یکم چتم کردیم. خیلی خیلی خوشحالم خیییلی زیاد
تاریخ : پنج شنبه 00/12/12 | 6:53 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام عزیزانم.
اینقدر حالم خوبه که خواستم همین الان بیام و براتون تعریف کنم. امروز صبح ساعت 7:30 بیدار شدم و از اون روزایی بود که اصلا حوصله کسی رو نداشتم، تا ساعت 12:30 داشتم درس میخوندم و هر از چندگاهی به خواهر بنده خدام میتوپیدم:))
تا ساعت 15 که کلاس فارسی داشتم، اینقدر کم حوصله بودم که حتی نمیخواستم کلاس رو شرکت کنم،ولی چون جلسه آخر بود شرکت کردم. دو بار میکروفونم رو وصل کردم و سوال حل کردم و کلی سوال جواب دادم و معلمم سه بار بهم گفت پریا خیلی خوب شدی :))))))))))))))) بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته و واقعا حالم خوبه و راضیم، درحدی که به استادم پیام دادم و تشکر کردم، البته احتمال این که کلا نبینه پیامم رو زیاده، ولی خب خیلی دوست دارم که ببینه :)
همین الان کلاسم تموم شد و یکم استراحت میکنم و میرم بقیه درسم رو میخونم.
امروز خیلی روز خوبیه
تاریخ : پنج شنبه 00/12/12 | 6:37 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.