سلام.
بهتون گفته بودم که دیروز با یه دوست قدیمی قرار دارم و میخوام برم بعد حدود یک سال ببینمش..... خب نرفتم،چرا؟ چون خودم کنسل کردم.چرا؟ چون اولویتم نبود،یعنی دوست ندارم تایمی که برای بیرون رفتم میذارم که زیادم نیست و حدود یک یا دو ساعت توی هفته میشه رو اختصاص بدم که کسی که اونقدری باهم صمیمی نیستیم و ترجیح دادم اون تایم بیرون رفتن رو اختصاص بدم به دوست صمیمیم که دو سه ماهه ندیدمش...
ولی خب به دلیل کمبود وقت به دوست صمیمیم هم نگفتم،چون میدونستم که اگه بگم حدود دو سه ساعتی باهم هستیم و من وقت اینو نداشتم،پس منو خواهرم باهم رفتیم بیرون و حدود نیم ساعت پیاده روی کردیم و کلی حرف زدیم.
توی راه برگشت نزدیک خونه که بودیم یکی از دوستام رو دیدم که تقریبا میشه گفت رابطمون خیلی خیلی کمرنگ شده برای هردومون و من از این بابت خیلی خوشحالم چون آدم بسیار منفی باف و شکاکی بود . (توی پرانز باید بگم که هفته پیش که با خواهرم و پسر خالم رفته بودیم قهوه فروشی همیشگی این دوستمم اونجا بود و وقتی میخواستم برم بهش سلام کنم ، روشو اونور کرد و کلا منو یا ندید یا نادیده گرفت،که بنظرم فرضیه ندیدن عجیبه چون اونجا خیلی کوچیکه و باید کور باشی که نبینی! من ناراحت نشدم از این قضیه چون برام مهم نبود ولی خب یکمم بدم اومد و بیشتر بهم ثابت شد که آدم مزخرفیه)خلاصه وقتی دیروز دیدمش،توی پیاده رو از کنار هم رد شدیم و نه من چیزی گفتم نه او،و باز هم برام مهم نبود... تا این که اومدیم خونه دیدم پیام داده و گفته دلیل کارتو نمیفهمم و از جانب من کدورتی نیست و میخواستم ببینم اگه از جانب تو هست بدونم راجبش! اخه مسلمون !منو تو هیچ حرفی باهم نمیزنیم که بخواد کدورتی پیش بیاد خدایا.منم بهش حقیقتو گفتم،گفتم هقته پیش توی اون قهوه فروشی من قصد داشتم بیام پیشت ولی تو حتی موقع رفتن هم روتو اونور کردی و من فکر کنم از جانب تو کدورتی باشه نه من!
حقیقتا جوابی هم که میده برام مهم نیست اصلا چون نمیخوام باهاش بحث کنم و بازهم مثل گذشته کاری کنه نسبت به خودم احساس بدی داشته باشم.
امروز مامان بزرگم عمل داره،یعنی الان که من دارم اینو مینویسم توی اتاق عمله و انشالله فردا مرخص میشه از بیمارستان.
برای امروزم هم برنامه خاصی جز درس و کلاس ندارم و اینجوری روزم رو شب میکنم:)
فعلا.
تاریخ : چهارشنبه 00/12/11 | 10:0 صبح | نویسنده : pariya | نظر
حدود ده دقیقه ای دارم به صفحه کیبورد نکاه میکنم و کلمه ها مثل کتاب توی ذهنم ورق میخورن.
دیروز روز خوبی بود،روزی بود که تا ماه آینده شاید با نگاه کردن به کفش و تیشرت صورتی کالباسی جدیدم به یادش باشم.دیروز اتفاق دیگه ای جز این دو خرید من وجود نداشت ولی دیروز به خاطر سادگیش قشنگ بود و شاید برای این که هیچ اتفاقی نیوفتاد ...
دیشب حدود ساعت 11 نیم شب من مشغول درس خوندن بودم که داییم به خونمون زنگ زد،گفت مامان بزرگم افتاده زمین و زانوش پیچ خورده.من نمیتونستم برم ولی مامانم رفت و بردنش بیمارستان و متوجه شدن استخوان بالای زانوش شکستگی داره،من از این خبر نداشتم و تا ساعت 1 بیدار موندم برای درسم و وقتی دیدم مامانم نیومد خوابیدم چون باید زود بیدار میشدم.صبح اما مامانم بهم گفت و خیلی ناراحت شدم.وقتی رفتم کتابخونه ذهنم همش درگیر بود چون هنوز نمیدونستن باید بره اتاق عمل یا نه....
از کتابخونه زودتر اومدم خونه و حتی کلاسم رو هم شرکت نکردم(البته دلیل این داستان اینه که جزوه رو نداشتم:))) ).
صبح دوست صمیمیم با مامانش دعواش شده بود و خیلی ناراحت و عصبانی بود،وقتی دلیل دعوا رو شنیدم پیش خودم گفتم این واقعا دلیلی برای دعوا کردن نیست،ولی خب من نمیتونم خودمو جای اون دوتا بذارم.
از ریختن لیوان قهوه روی کتابم تا گرفتن کمرم... امروز انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن که اتفاق های غیر منتظره رخ بده.
الان مامان بزرگم بهتره و فردا یا پس فردا باید بره اتاق عمل،البته میدونم این آرامش به زور مسکن هاست.ظهر حالش رو پرسیدم و بهم گفت بهتره...
فردا اما میرم یه دوست قدیمی رو ببینم که هفته پیش بعد ماه ها حرف زده بودیم و هیچ حس خاصی به این قضیه ندارم.
امروز خیلی از برنامم عقبم و فکر کنم تا ساعت یک یا دو باید بیدار بمونم و عقب افتادگی هامو جبران کتم.
((به امید روز های خوب))
تاریخ : دوشنبه 00/12/9 | 6:46 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.فکر کنم بازم قراره زیاد حرف بزنم.
از دیشب شروع میکنم،دیشب من و دوستم تصمیم گرفتیم مثل همیشه ساعت 6 نیم بریم باشگاه و یه چیزی هم بخوریم،که خواهرم گفت اونم میخواد بیاد و چون نمیتونه هیچوقت ساعت 6 بیدار بشه گفتیم ساعت 8 میریم.منم ساعت 7 بیدار شدم و وسایلم رو جمع کردم که بعدش برم کتابخونه،ولی خواهرم بیدار نمیشد از خواب و برای بیدار کردنش کلی اعصابمو خورد کرد،به بدبختی بیدار شد و ما هم رفتیم،چون دیر رفته بودیم حدود ساعت 9:15 من رفتم کتابخونه،میخواستم برم داخل که مسئول اونجا گفت جا نداریم(جا داشتن ولی برای کرونا 20 نفر راه میدن فقط و 20 نفر پر شده بود) کلی اصرار کردم که بابا بذار من برم تا شب نمیمونم و ساعت 2 میرم خونه،ولی هیچ جوره راضی نشد و نذاشت برم... اینجا بود که واقعا عصبانی بودم و اعصابم خورد بود،دوباره برگشتم خونه و ساعت حدود 9:45 شده بود و تازه شروع کردم درس خوندن..
داشتم درس میخوندم و آروم شده بودم تا این که مامانم و خواهرم شروع کردن دعوا کردن،دعوا کردنشون واقعا ناراحتم میکنه و عصبی میشم،حتی بیشتر از خودشون روی من اثر میذاره.اونجا آرزو میکردم کاش میرفتم کتابخونه و توی خونه نمیموندم...
ساعت حدود یک بود که دیگه کتابمو بستم و رفتم خوابیدم چون وقتی ناراحت باشم تنها پناهم خوابیدنه.ساعت 2:30 بیدار شدم و حدس بزنین چی شد؟ بله مامانم و خواهرم دوباره باهم دعوا کردن:))))
از اون ور هم درس های عقب افتاده صبح و درس هایی که نخونده بودم و به جاش خوابیده بودم روم فشار گذاشته بودن،کلاسی که داشتم و باید قبل کلاسم کارام رو انجام میدادم روم فشار گذاشته بود و من هیچ کاری برای از بین بردن فشار و حتی فرار ازش هم نداشتم.
امروز به برنامم نرسیدم،تا جایی که بتونم شب بیدار میمونم و میخونم.فردا هم از صبح زود میرم کتابخونه که دیگه پر نشه و به کارام میرسم.
امروز روز سختی بود برام و چند باری تا مرز گریه رفتم ولی میدونستم اگه گریه کنم نه تنها چیزی درست نمیشه بلکه بیشتر بهم میریزم ،پس گریه نکردم و مثل همیشه سرم رو به درس پرت کردم،ولی تمرکزم خیلی پایین بود و این اصلا خوشایند نیست.
امیدوارم فردا روز بهتری باشه.
تاریخ : شنبه 00/12/7 | 10:2 عصر | نویسنده : pariya | نظر
پریشونم
همه چی برام سخت شده و از تظاهر کردن واقعا خسته شدم.من نمیتونم ...
حتی نمیتونم کلمه ای هم حرف بزنم راجبش ،دلم یه آدم غریبه میخواد تا بدون این که قضاوتم کنه و حرف الکی بزنه فقط بهم گوش کنه و بره. فقط میتونم بگم 18 سالگیم سال خیلی سختی بود و هست.
تاریخ : شنبه 00/12/7 | 11:47 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام عزیزانم.
دیشب به دلیل خستگی زیاد ساعت 11 رفتم بخوابم ،ولی تا رفت خوابم ببره ساعت حدود 11:30 بود. حدود ساعت 2 از خواب پریدم چون داشتم یه خواب خیلی خیلی بد و ترسناک میدیدم،درحدی که نمیتونستم دیگه تو اتاقم باشم و رفتم پیش مامانم :))) حالا بماند که تا یک ساعت بعد همش یادم میومد و حتی تو بیداری هم ترسناک بود. دیشب اصلا خوب نخوابیدم و حدود ساعت 6 هم بیدار شدم و تا الان که بیدارم. البته به لطف دوتا قهوه هم میشه.
امروز همراه مامانم و خواهرم و دوستم رفتیم کوه، هوا خیلی خیلی خوب بود و کلی خندیدیم و کیف کردیم، من عاشق کوه و حال هواشم،وقتی که توی کوه به آسمون نگاه میکنم قشنگ ترین حس دنیاس...
راستی امروز یه قرآن خیلی کوچیک هم پیدا کردم و تصمیم گرفتم همراه خودم ببرم بیرون و کلا تو کیفم بذارم. -.-
دیگه همین.
تاریخ : جمعه 00/12/6 | 11:19 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.