سلام
امروز صبح مثل همیشه بیدار شدم ولی مثل این که دیشب گردنم تو موقعیت خوبی نبوده و از صبح تاحالا گردن درد شدید دارم.بدبختی اینه که موقع درس خوندن باید سرمو پایین کنم و وقتی پایین میگیرم سرم رو بیشتر درد میگیره.خلاصه هرجوری بود تا الان خودمو کشوندم،البته ظهر هم یک ساعت خوابیدم:)
الان کلاس عربی دارم و یک ساعت ازش مونده،ولی حوصله ادامشو ندارم واقعا.انگار دارم مقاومت میکنم در برابر گوش دادن.
امروز حس خاصی نداشتم،چون گردن دردم نمیذاره حس دیگه ای جز درد داشته باشم.
ایشالا که فردا خوب میشه چون دیگه تحمل ندارم:(
تاریخ : چهارشنبه 00/12/4 | 9:39 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیروز صبح دیر بیدار شدم و با برخور مامانم باهام خیلی حالم گرفته شد،و این روند افکار و حس های بد تا حدود ساعت 2 طول کشید و به جایی رسیده بود که دیگه با کسی حرف هم نمیزدم.دوباره همون حس های مسخره که هر چند وقت یه بار درگیرش میشم و اصلا برام قشنگ نیستن...
تصمیم گرفتم برم کتابخونه و حدود ساعت 3:30 رفتم.تا ساعت 9:30 شب بی وقفه درس خوندم بدون این که احساس خستگی کنم یا دوباره به حس هام فکر کنم و ناراحت باشم.میدونین اون حدود 6 ساعت بهترین اتفاق دیروز بود چون خیلی حس خوبی داشتم اون موقع و از خودم راضی بودم.
ساعت 21:30 کتابخونه تعطیل میشه همیشه و اومدم خونه،وقتی رسیدم خونه دیگه اون حسای مسخره رو نداشتم و این برام خیلیی خوب بود.
امروز هم یه روز عادی بود ،میخواستم بعد از ظهر برم کتابخونه ولی خوابیدم:))) پس بقیه درسم رو توی خونه خوندم .چند دقیقه دیگه هم میخوایم بریم خونه مامان بزرگم،امیدوارم مثل دفعه پیش نیم ساعت مامانم نشه دو ساعت...
همین.دوستون دارم.
تاریخ : سه شنبه 00/12/3 | 8:1 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیشب اون دوستم که راجبش گفتم دوباره بهم پیام داد و گفت با گوشی مامانش رفته بوده اینستا و گوشی خودش دستش نیست،یعنی دوبار حرفشو عوض کرد:))) ولی خب من دیگه برام مهم نبود و بهش دامن نزدم،گفت میخواد باهام حرف بزنه و از مشکلاتش گفت و باهم صحبت کردیم،اخرشم گفت خیلی دلش برام تنگ شده،و منم واقعا دلم براش تنگ شده.
صبح ساعت 6:30 داشت بارون میومد و هوا تا حدود ساعت 11 صبح خیلییی خوب بود.راستی امروز نرفتم کتابخونه چون حوصله نداشتم اصلا،حتی دیشبم وسایلم رو جمع نکردم.
یکی از دوستای قدیمیم که حدود یک سالی میشد که باهم حرف نزده بودیم پیام داد و یکم صحبت کردیم،فهمیدم رفته تهران کلا و گفت هروقت رفتم تهرانبرم پیشش.
تا ساعت 7 هم کلاس دارم و احتمالا ساعت 7:30 با پسرخالم و خواهرم بریم جای همیشگی قهوه بخوریم و چیزکیک:)
تاریخ : یکشنبه 00/12/1 | 4:25 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام. فکر کنم قراره زیاد حرف بزنیم....
دیشب حدود ساعت18:30 من به دوستم پیام دادم تا حالشو بپرسم،ولی تا شب جواب نداد و منم گفتم حتما درگیر درسشه و چیزی نگفتم.شب ساعت 4:30 یهو از خواب پریدم و دیدم خواهرم ساعت حدود 2 برام یه عکس فرستاده بوده،و دیدم استوری همون دوستمه که بهش پیام داده بودم و جواب نداده بود.ناراحت نشدم ولی برای عجیب بود چون همونجوری که میدونین من سه تا دوست صمیمی و درکل سه تا دوست دارم و شخص دیگه ای رو به عنوان دوست صمیمی ندارم توی زندگیم.بازم صبر کردم، ولی جوابی داده نشد به پیامم،این موقع هم نگران بودم و هم یکم ناراحت،خواهرم اینستا بهش پیام داد و گفت پریا نگرانت شده و چند دقیقه بعد از پیام خواهرم به پیامم جواب داد و گفت اینستاش توی لپ تاپشه و گوشی زیاد دستش نیست،در صورتی که ایموجی هایی که توی استوریش گذاشته بود مال گوشیش بود و از این بابت مطمئنم.دلیل این دروغ و این دیر جواب دادن رو نمیدونم هنوز ولی وقتی دروغ گفت که ایستاش تو لپ تاپه بهم برخورد.نمیخوام احمق فرض بشم.از این جهت ناراحتم کرد که این برخورد از دوستم صمیمیم بود و مطمئنم اگه از طرف هرکس دیگه ای بود اصلا برام مهم نبود.
در هر صورت نمیخوام فکرم مشغولش باشه و وقتی نوشتن اینا تموم بشه از ذهنم پاکش میکنم.ولی خب قطعا توی برخورد های بعدیم با دوستم تجدید نظر میکنم و حتما دلیلش رو میپرسم.چون هم از دروغ متنفرم هم از احمق فرض شدن....
برگردیم به امروز صبح. ساعت 6:15 بیدار شدم و چون یک ربع دیر بیدار شده بودم سریع حاضر شدم و با دوستم رفتیم باشگاه و ساعت 7:30 رفتم کتابخونه.تا ساعت حدود 12 درس خوندم ولی چون قهوه با خودم نبرده بودم(چون صبح دیر شده بود) خیلی خوابم میومد و ساعت 12 اومدم خونه:))) .قهوه خوردم و یکم یوتیوب نگاه کردم و بقیه درسم رو خوندم،میخواستم حدود بیست دقیقه ای بخوابم ولی بچه همسایمون داشت دادو بیداد میکرد و بیدار شدم -_-
الانم برم به بقیه درسام برسم و بعدشم کلاس دارم.
فعلا
تاریخ : شنبه 00/11/30 | 4:46 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام عزیزانم.
امروز صبح درس خوندم ولی درس خوندنم خوب نبود چون حوصله درس خوندن رو نداشتم،ولی رفتم سراغ درس های ساده تر و راحت تر و اونا رو پیش بردم که امروز یه کاری کرده باشم.
درکل امروز خیلی بی انرژی بودم،ولی متاسفانه نمیتونستم تو کلمات بیانش کنم و بیام حرف بزنم،چند بار هم تلاش کردم بنویسم ولی نمیتونستم توضیح بدم و انگار ذهنم از کلمه ها پاک میشد...
قرار بود شنبه بعد از دو هفته با دوستم بریم کافه همیشگی و چیزکیک بخوریم ولی گفت احتمالا نمیتونه بیاد و کنسل شد،خیلی خورد تو ذوقم چون از چند روز پیش براش ذوق داشتم .ولی احترام گذاشتم و چیزی نگفتم و مسخره بازی دراوردم.
ولی خبر خوب اینه که فردا با خواهرم و دوستاش میریم صبحانه میخوریم:)))) یکم جلوی دوستای خواهرم موذب هستم ولی نمیخوام مخالفت کنم با رفتن.
امروز در کنار همه ضد حال ها و کم انرژی بودن ها و غر زدن هاش سه تا اتفاق قشنگ داشت که به ترتیب اتفاق افتادنشون میتونم بگم که اولیش کامنت صدف عزیزم برای پست قبلی بود که باعث شد چند دقیقه ای تو افکار خودم غرق بشم بیشتر به زندگیم و خودم حس خوبی اشته باشم.
دومیش مال یه چنل بود که متنی گذاشته بود درباره این که بخاطر همه مسافرت ها و مهمونی ها و گردش ها و همههه کار هایی که نکردی تلاش کن.دیدم راست میگه و خیلی حس خوبی گرفتم.
سومیش هم کامنت آقای تبریزی برای پست قبلی بود که باعث شد بیشتر به خودم ایمان داشته باشم و یکم به خودم افتخار کنم و برای جایگاهی که دارم خداروشکر کنم.
مرسی آقای تبریزی و صدف قشنگم برای این حس های خوبی که بهم دادین.♥
الانم چون خیلی کیفم کوکه دارم میرم درس بخونم و حتی کارای فردا رو هم انجام بدم یکم.
خیلی دوستون دارم .
تاریخ : پنج شنبه 00/11/28 | 11:33 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.