سلام.
امروز روز عجیبی بود.
صبح ساعت 7 بیدار شدم و خودم با ماشین رفتم کتابخونه،تا حدود ساعت 9:30 کتابخونه بودم و بعدش دوستم اومد دنبالم تا بریم قهوه بخوریم،وسایلمو گذاشتم کتابخونه بمونه و حدود یک ساعت بعد برگشتم و دوباره شروع کردم درس خوندن،چون رفته بودم قهوه بخورم مجبور شدم بیشتر بمونم کتابخونه و وقتی اومدم خونه فقط فرصت ناهار خوردن رو داشتم و کلاسم شروع شد.
صبح تو کتابخونه دوستم بهم پیام داد که حالش خوب نیست و بهم گفت اگه تونستم حرف بزنم بهش زنگ بزنم و من اصلا وقت نکردم زنگ بزنم بهش و خیلی از این بابت احساس بدی دارم و از خودم بدم میاد چون اون به من نیاز داشته و من خیلی سرم شلوغ بوده....
تا ساعت 8 سر درس بودم،مامانم بهم گفت بریم خونه مامان بزرگم و زود برگردیم،منم به خاطر این که قرار بود زود برگردیم رفتم ولی ساعت 11 شب برگشتیم.... اعصابم خورد شد چون خیلی خسته بودمو الان باید تا نزدیکای صبح بیدار باشم.
نیم ساعت از برگشتنمون گذشته بود که خواهرم از تهران بهم زنگ زد،بهم گفت دوست صمیمیم که امروز باهاش رفتم قهوه خوردم و تقریبا هر روز باهمیم کلی قرص خورده و حالش بده،یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد،هی بهش زنگ زدم ولی خاموش بود،موبایل مامان و باباش هم خاموش کرده بود . میخواستم برم دم در خونشون که خودش زنگ زد و گفت هرچی خورده بالا آورده و حالش خوبه،خیلی باهاش حرف زدم،فکر کنم یک ساعتی باهاش صحبت کردم و قرار شد فردا صبح برم دنبالش. خیلی حالم بد شد،از ترس دستام میلرزید و حتی نمیتونستم تایپ کنم.
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت،اون از اون دوستم که حتی نتونستم بهش زنگ بزنم،اینم از این....
حالم عجیبه،واقعا حالم عجیبه،هنوزم ضربان قلبم زیاده،دوست دارم زودتر فردا صبح بشه تا برم باهاش حرف بزنم.
چقدر امروز روز عجیبی بود،برم درس بخونم که فکر کنم تا صبح بیداریم!
شبتون بخیر
تاریخ : دوشنبه 00/11/18 | 1:7 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام
امروز برگشتیم بلاخره و میتونم بگم خیلی دلم برا میزم تنگ شده بود،یکم استراحت کردم و شروع کردم به درس خوندن.
فردا صبح میرم کتابخونه و از این بابت خیلی خوشحالم،شایدم وسط روز دوستم بیاد کتابخونه دنبالم تا بریم قهوه بخوریم، قهوه خودم تموم شده و چون حافظم مثل ماهیه یادم رفت از تهران بخرم.
خلاصه این که فردا هم کلاس دارم هم باید کارای عقب افتادم رو انجام بدم.
الانم بریم سراغ بقیه درس ها:))
تاریخ : شنبه 00/11/16 | 9:30 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
ما حدود نیم ساعت دیگه راه میوفتم، تو این مدت داشتم از چنل های اضافی توی این تلگرامم لفت میدادم که چشمم به یه متنی خورد. موج ناامیدی و حس بد اومده سمتم و فکرم رو بدجوری به خودش مشغول کرده، حس ناکافی بودن و عذاب وجدان زیادی دارم، این مسافرت خوب بود، درسته از اولش قرار نبود تفریحی باشه ولی خوب بود، ولی اگه برگردم عقب احتمال 90 درصد نمیرم.
نمیدونم تو مغزم چیه ولی دوسش ندارم، از حس عذاب وجدان متنفرم.
تاریخ : شنبه 00/11/16 | 8:18 صبح | نویسنده : pariya | نظر
فکر کنم امشب از اون شباست که ولم کنن تا صبح حرف میزنم:))))
ولی دیشب یاد اولین روزایی افتادم که این وبلاگ رو زده بودم، هدفی نداشتم، صرفاً برای حرف هایی بود که اون موقع مثل بار سنگین روی دوشم بود، فکر میکردم این کارم مثل کارای قبل برای بهتر شدن حالمه و قطعا بیشتر از چند هفته دووم نداره!
ولی الان چند ماهه که عادت کردم به نوشتن اینجا و حرف زدن باهاتون، خوشحالم که با افرادی مهربونی مثل شما آشنا شدم و مرسی بابت حرف های قشنگتون بهم.
وقتی اول بعضی پست ها میگم سلام عزیزانم، واقعا عزیزانمید:))))
خب دیگه فکر کنم خیلی احساسی شدم امشب، دیگه واقعا برای آخرین بار شبتون بخیر عزیزانم. ♥
تاریخ : جمعه 00/11/15 | 1:31 صبح | نویسنده : pariya | نظر
اینو یادم رفت بگم.
امشب شب آرزو هاست، دیروز امام زاده صالح بودم که وقتی برگشتم براتون تعریف میکنم.
بعد از ظهر برای اولین بار دعای توسل رو خوندم و نمیتونم حسی که داشتم رو توصیف کنم، واقعا حس قشنگ و همراه با آرامش بود، نمیدونم چرا تاحالا نخونده بودم ولی از این به بعد قطعا کنارش نمیذارم.
آرزو میکنم همه به آرزو های قشنگتون برسین و همیشه شاد و سلامت باشین.
خیلی دوستون دارم
تاریخ : جمعه 00/11/15 | 1:20 صبح | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.