سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام 
امروز هم گذشت، دیشب یه اتفاقی افتاد که باید سر فرصت براتون تعریف کنم، مامانم و خواهرم تصمیم گرفته بودن هفته آینده هم تهران بمونن ولی من گفتم برمیگردم چون اینجا نمیتونم درس بخونم. خواهرم از دستم ناراحت شد ولی من چاره ای نداشتم، بهشون گفتم که بمونن و من تنها میرم ولی گفتن نه پس کاری از دست من برنمیاد و من اجبارشون نکردم.
یکم احساس گناه و اضافی بودن و گیر بودن دارم ولی واقعا خودمم دوست نداشتم اینجوری باشه، من از خدامه همیشه اینجا باشم و تفریح کنم ولی نمیشه چون درس دارم، چون ساعت مطالعم خیلی میاد پایین اینجا.
خلاصه این شد که شنبه برمیگردیم و من برمیگردم به روتین خودم.
شبتون بخیر :) 




تاریخ : جمعه 00/11/15 | 1:13 صبح | نویسنده : pariya | نظر

سلام.
دیروز کلا درس نخوندم، بیرون رفتیم و گشتیم، حتی کلاسم رو هم شرکت نکردم، شبم از بس خسته بودم سریع خوابم برد.
امروز صبح بیدار شدم و نشستم سر درسام و کلاسی که دیروز ندیده بودم. قرار بود بریم دوز سوم واکسن رو امروز بزنیم ولی از بس صف شلوغ بود گفتیم باشه دو سه روز دیگه که برگشتیم.
الانم برم به باقی درسام برسم. 




تاریخ : چهارشنبه 00/11/13 | 1:50 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام.
رسیدم تهران، حدود یک ساعت بعد از رسیدن به شدت عصبی شدم چون مامانم یادش رفته کاپشنمو بیاره و منم لباس گرم دیگه ندارم، خودش گفت بذار کنار چمدون من برمی‌دارم ولی یادش رفت!!
خیلی عصبانی شدم و خودمو کنترل کردم که حرفی نزنم ولی نزدیک بود گریم بگیره.
تا شبم کلاس دارم پس باید خونه بمونم و بقیه میرن بیرون. نمیدونم اصلا اومدنم برای چی بود! 




تاریخ : دوشنبه 00/11/11 | 4:13 عصر | نویسنده : pariya | نظر

سلام عزیزانم. 
دیروز خیلی سرم شلوغ بود برای همین آخر شب از خستگی بیهوش شدم. 
صبح ساعت 6 نیم رفتیم کوه و بعدش رفتم کتابخونه، ولی چون حالم بد شد نتونستم زیاد بمونم اونجا و اومدم خونه.
یکم استراحت کردم و درس خوندم.
طرفای عصر هم لیست کتاب ها و وسایلی که میخوام رو نوشتم و جمعشون کردم.شبم همراه مامانم یکم فیلم دیدم و خوابیدم.
امروز ساعت 7:30 بیدار شدم، چون کارم کمتر بود بیشتر از هرروز خوابیدم. درس خوندم و کارای ثبت نام کنکورم رو انجام دادم و یکم دیگه ثبت نام میکنم. استرس دارم آره، نمیخوام به چیزای بد فکر کنم فقط برام دعا کنین :))) 
ساعت 10:30 هم بلیط داریم که بریم تهران. شاید چند روزی که تهرانم کم بتونم بیام اینجا و حرف بزنم ولی همه سعیمو میکنم بیام و براتون تعریف کنم. 
دوستون دارم ♥

 




تاریخ : دوشنبه 00/11/11 | 9:20 صبح | نویسنده : pariya | نظر

سلام.

امروز صبح بیدار شدم و سریع رفتم کتابخونه،حدود یک ساعت از شروع کردنم گذشت که دیدم فقط یک صفحه و نیم خوندم و کلا فکرم جای دیگه ای بوده،کجا بوده؟ به دیروز.

از سالن کتابخونه اومدم بیرون و یکم راه رفتم و به مامانم و دوستم پیام دادم و بی اختیار گریه کردم،خوشحالم که کسی اطرافم نبود چون اینجوری خیلی موذب میشدم.یه دل سیر گریه کردمو به نظرم لازم بود،مامانم بهم زنگ زد و حدود نیم ساعتی باهم حرف زدیم . وقتی دیدم که حالم بهتره صورتمو شستم و رفتم درس بخونم،بدون استراحت تا ساعت 2 خوندم و اومدم خونه،ساعت 15:30 هم شروع کردم دوباره خوندن و به کارام رسیدم.

هنوز برنامه دقیقی برای دوشنبه و تهران رفتنم ندارم و هنوز چیزی جمع نکردم،فردا هم کلی کار دارم.

راستی قراره با دوستم فردا بریم کوه چون وقتی میرم کوه حس میکنم همه انرژی های منفیم تخلیه میشه.

همین،امروزم روز خوبی بود و تموم شد،خداروشکر.




تاریخ : شنبه 00/11/9 | 10:54 عصر | نویسنده : pariya | نظر


  • paper | رپورتاژاگهی | شکارچی نرم افزار
  • بک لینک دائمی | قیمت رپورتاژ آگهی