امروز خیلی تو فکر فرو رفتم، با خودم زیاد حرف میزنم و به خودم راه کار میدم برای بهتر شدن اوضاع ولی تهش به بن بست میخورم.
نمیدونم دنبال چیم یا چرا دارم این کار رو میکنم ولی میگم کاش منم مثل دوست صمیمیم درگیر این بودم که فردا امتحان دارم و باید تا صبح بیدار بمونم. یا درگیر این بودم که جزوه رو تقسیم کنیم و بتونیم تقلب کنیم.
یا مثل خواهرم درگیر این باشم که برای مسافرتش چه لباسی بپوشه و درگیر کادو باشم برای تولدی که دعوتم.
کاش اینجایی نبودم که الان هستم کاش زیر پام مثل مو نازک نبود و محکم قدم برمیداشتم.
از شما چیزی رو پنهون نمیکنم ولی دو هفته ای میشه نمازم نخوندم چون فکر میکنم خدا منو نمیبینه ،تو فکرم به خدایی که نمیدونم صدامو میشنوه یا نه میگم تروخدا بهم یه نشونه بده،تروخدا بهم یه چیزی نشون بده که ببینم حواست بهم هست که ببینم ته این راهی که دارم میرم میرسم به چیزی که میخوام یا نه.
از خودم از خانوادم از دوستام از استادام از همه خجالت میکشم و باور همه چی برام سخته و گاهی غیرممکن.
در حال حاضر تنها آرزوم اینه که به چیزی که میخوام برسم ،آرزوم اینه که تموم شه فقط،قول میدم عاشق تا صبح بیدار موندن برای امتحانام باشم،عاشق سختی هاش باشم،.قول میدم....
تاریخ : جمعه 00/11/8 | 9:56 عصر | نویسنده : pariya | نظر
امروز ساعت یک ربع 7 بیدار شدم و رفتم که آزمون رو حضوری بدم.صبح که بیدار شده بودم معدم یکم سنگین بود ولی جدی نگرفتم و گفتم خوب میشه،حدود نیم ساعت از آزمون گذشت که دلم شروع کرد به درد گرفتن و دردش همش بدتر میشد.تا جایی که دیگه نتونستم بشینم سر جلسه و اومدم بیرون.
تا ساعت 2 ظهر رو تخت خوابیده بودم چون دلم خیلی درد میکرد و میتونم بگم زیاد گریه کردم.
ساعت 2 دوباره نشستم و بقیه آزمونم رو دادم و فرستادم برای مسئولش.
امروز روز عجیبی بود چون حس کردم خودمو نمیشناسم و خیلی با خودم غریبه شدم،امروز حس کردم باید همه چی تغییر کنه.
الانم باید بشینم برنامه هفته های آیندم رو بنویسم و آزمون رو تحلیل کنم. با این که خیلی خسته شدم از همه چی، ولی مجبورم.
تاریخ : جمعه 00/11/8 | 5:26 عصر | نویسنده : pariya | نظر
اعصابم خورده، حس میکنم نمیتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم، حس میکنم کنترل زندگیم دست خودم نیست، تو یه موقعیت و حالیم که میتونم خیلی راحت قید همه چیو بزنم، این جور مواقع خیلی ترسناک میشه همه چی و من سختمه کنترل کردن این موقعیت ها.
میدونم زندگی بالا و پایین زیاد داره ولی نمیدونم چرا زندگی من همیشه پایینه هروقت دلش بخواد برای یه مدت کوتاه میره بالا و باز میاد پایین.
دوباره این حسو دارم که توسط هیچکس درک نمیشم مخصوصا از سمت خانواده،سخته چرا اینقدر همه چی؟!
تاریخ : پنج شنبه 00/11/7 | 8:53 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام عزیزانم.
امروز صبح بیدار شدم و با دوستم رفتیم کافه همیشگی و قهوه و چیزکیک خوردیم،بعدش هم رفتیم یه مغازه که دوستم برای تولدی که دعوته کادو بخره.
اومدم خونه و شروع کردم به درس خوندن و یکم پیانو زدم که مغزم باز شه،مغزم باز شه چون یکم مغزم درگیره و استرس دارم،حس میکنم همه چی توی مغزم قاطی شده و هنوز راهی برای بردن یه عالمه کتاب به تهران پیدا نکردم که باید اذیت شدن هم نشه....
فردا دوباره باید یه برنامه بلند مدت بنویسم تا مغزم آروم شه.یکی از دلایلی هم که الان مغزم آشفتست فکر کنم برای اینه که روزای آخر برنامه ایه که داشتم و نمیدونم از شنبه باید چکار کنم.
پ ن : بیش از اندازه از کلمه "مغز" استفاده کردم ولی جایگزینی هم براش پیدا نمیکردم ببخشید:)))
تاریخ : پنج شنبه 00/11/7 | 5:58 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
چند روز نبودم ، نه این که این چند روز بد باشن و من نخوام چیزی ازشون بگم. روزای خوبی بودن و کلیم اتفاق افتاد، و منم مثل همیشه نیاز داشتم که بیام حرف بزنم اینجا و براتون تعریف کنم ولی شبا که میخواستم بیام بگم بهتون خیلی خیلی خسته بودم و سریع خوابم میبرد.
یه چیزی بگم مسخرم نکنین :)))))) گفتم که کلی اتفاق افتاد این چند روزه! الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :)))))))) وای خدایا مغزم داره تحلیل میره.
ولی خب یادمه که هر روز اومدم کتابخونه و شبا حدود 4 5 ساعت میخوابم و دارم فقط درس میخونم.
راستی فکر کنم دوشنبه هفته دیگه برم تهران، چند روزی تهران باشیم و برگردیم. منم تنها دغدغم اینه که کتابامو چجوری با خودم ببرم.
تاریخ : چهارشنبه 00/11/6 | 1:0 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.