سلام
از دیروز بگم بهتون ،از مسخره ترین و حوصله بر ترین روزایی که داشتم.از صبح اینجوری بودم که نمیخواستم درس بخونم ولی با خوندن درسای عقب افتاده توی فارسی و عربی خودمو تا یه جایی کشیدم.
از اون روزا بود که اصلا تموم نمیشد و لحظه به لحظه به میزان عصبانیتم بابت روز اضافه میشد و خب مشخصا زیاد درس نخوندم همونایی هم که خوندم واقعا به زور بود -_-
اما امروز خوب بود،صبح رفتم کتابخونه و خستگی ناپذیر درس خوندم و اومدم خونه و یکم استراحت کردم و دوباه شروع کردم....
امروز در مقابل دیروز حالم زمین تا آسمون فرق میکنه و از خودم احساس رضایت دارم.
فردا روز مادره،منم تا ساعت 7 کلاس دارم ولی بعدش همراه خواهرم میریم برای مامانم شیرنی و کادوی کوچیکی بخریم.یه جورایی قراره سوپرایز بشه.
راستی روز همه مادراتون مبارک و اگه خودتون مادر هستین روز خودتون مبارک.♥♥<\/h2>
ما بریم ادامه درس رو بخونیم و برنامه فردا رو بنویسیمممم.
تاریخ : شنبه 00/11/2 | 8:51 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
امروز صبح ساعت 5:30 بیدار شدم و رفتیم باشگاه،بعدشم میخواستیم بریم قهوه بخوریم که متاسفانه مغازشو باز نکرد و ماهم به شیر قهوه راضی شدیم.
اومدم خونه و خوابیدم:))) میدونم میدونم که نباید اینجوری میکردم ولی از 10 تا 12 خوابیدم . اولش احساس عذاب وجدان زیادی داشتم ولی خب به خودم گفتم اشکال نداره اصلا و دوباره شروع کردم درس خوندن تا الان.
خیلی وقته میخواستم بهتون بگم که چقدرررر دلم برای مشهد تنگ شده،چقدر دلم برای حرم تنگ شده،حدود 5 6 سالی میشه که نرفتم و این روزا واقعا دلم حرم رو میخواد . چند شب پیش یه ویدیو تو یوتیوب دیدم که یکی رفته بود مشهد و فیلم گرفته بود از همه جا و با دیدنش خیییلییی گریه کردم اصلا بی اختیار اشک میریختم،فقط کاش میتونستم حتی یک روزه برم مشهد و برگردم کلشم تو حرم باشم،کاش میشد....
تاریخ : پنج شنبه 00/10/30 | 8:54 عصر | نویسنده : pariya | نظر
♦سلام عزیزانم♦
امروز صبح رفتم کتابخونه و وقتی رسیدم اونجا یه چیز مسخره تو ذهنم اومد که گفتم میخوام از این به بعد اولین نفر باشم که وارد کتابخونه میشه،نمیدونم این از کجا و چرا اومد ولی برنامه همین شد.
بکوب درس خوندم و حدود ساعت 2:30 اومدم خونه و ناهار خوردم و استراحت کردم.
الانم دارم میرم که دو سه ساعتی ریاضی بخونم و عقب افتادگی هامو جبران کنم و خیالم راحت شه.
امروز حالم خوبه خیلی و انگیزه و انرژی زیادی دارم برای ادامه روزم.
تاریخ : چهارشنبه 00/10/29 | 4:25 عصر | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
امروز صبح رفتیم باشگاه و خیلی خوب بود، بعد باشگاه که اومدم خونه حدود یک ساعت درس خوندم و نتونستم درمقابل نخوابیدن مقاومت کنم و خوابیدم :))))
زیاد نخوابیدم و بیدار شدم و شروع کردم دوباره درس خوندن.
اتفاق مهمی که امروز افتاد این بود که با خودم قرار گذاشتم روند درس خوندنم رو جدی تر و سخت تر کنم به اصطلاح فداکاری کنم برای چیزی که میخوام.
فردا صبح میرم کتابخونه و اولین روز مسیر جدیدم رو شروع میکنم.
تاریخ : چهارشنبه 00/10/29 | 12:17 صبح | نویسنده : pariya | نظر
سلام.
دیشب یکم دیر خوابیدم، ساعت حدود یک بود، برای همین صبح نرفتم کتابخونه و تازه ساعت 9 بیدار شدم، ساعت 9 نیم کتابخونه بودم و تا حدود 2:30 کارم طول کشید.
ساعت 3 کلاس داشتم برای همین اومدم خونه. راستی اون قضیه فردا که گفتم به دوستم میخوام هدیه بدم کنسل شد و خوشبختانه فقط نوبت دکتر دارم.
فردا صبح هم قراره بریم باشگاه با دوستم بعد مدت ها.
تاریخ : دوشنبه 00/10/27 | 10:49 عصر | نویسنده : pariya | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.